مشخص شدن تاریخ زایمانم و یک سورپرایز برای دوستانم
سلام دخملی ناز و قشنگ مامانی , سلام فاطمه جونی مامانی
الهی من قربونت برم دختر گلم , باورم نمیشه که دیگه چیزی به اومدنت نمونده ,
باورم نمیشه که به زودی میتونم ببینمت , بغلت کنم , بوت کنم , دست و پاهای کوچولوت رو ببوسم و نگاهت کنم , وایییییییییییییییییی واقعا باورم نمیشه ...............
همش با خودم فکر میکنم که چه شکلی هستی , حتما که ماه هستی و دوست داشتنی , نازنازی مامان .
فقط آرزومه که سالم و سلامت و بدون حتی کوچکترین مشکلی بیای توی آغوشم عشق من . اون وقته که دیگه اون لحظه میشه یکی از بهترین و به یاد موندنی ترین لحظات عمر من .
الهی فدات بشم که این چند وقته نتونستم پست جدیدی از خاطراتمون رو بزارم , ولی دوست دارم بدونی که خیلی دلم میخواست هر روز یا بهتر بگم که همه لحظات آخر با هم بودنمون رو ثبت کنم , اما شرایط جسمی و روحی این روزهای من اجازه نداد تا اینطور بشه گلم , حتی این پست رو چند روزه که دارم مینویسم گل من ولی وقت نمیکنم تمومش کنم و عکسهارو آپلود کنم و پست رو توی وبلاگ بزارم عزیزم , ولی میخوام بدونی که عزیز دلم برای من لحظه لحظه با تو بودن , شیرین و جذاب و رویایی بوده و هست , از روز اول به وجود اومدنت تا همین لحظه ای که دارم برات مینویسم دختر دوست داشتنی و عزیز من .
از روزی که فهمیدم خدا یه دختر بهم هدیه داده , این وبلاگ رو برات درست کردم , اینجا و در کنار هم لحظات خاطره انگیزی داشتیم ماه من , دوستانی پیدا کردیم که هر چی از خوبیهاشون بگم کمه , دوستای خوب و گل و مهربون و خوش قلبی که یکی از یکی دوست داشتنتی ترن و مارو توی این چند ماه همراهی کردن , برای سلامتی و سالم به دنیا اومدنت از ته قلبشون کلی دعا کردن و خلاصه حسابی ما رو شرمنده کردن این دوست جونی های مهربون .
دوست داشتم اسمشون رو اینجا بیارم و از تک تکشون قدردانی کنم ولی چون همه دوستانم برای من عزیز هستن و همشون رو دوست دارم و تعدادشون هم زیاده و نمیشه اسم تکتکشون رو آورد , به همین دلیل اسمی نمیارم , چون دلم نمیخواد که ننوشتن اسم یکی از دوستان خوبمون باعث تکدر خاطرشون بشه , ولی دوستانمون خودشون میدونن که هر کدوم چقدر برای من عزیز هستن و من چقدر مدیون محبتها و دعاهاشون هستم .
دختر خوشگلم , دوست دارم که همیشه قدر مهربونیها و لطف و محبتهای کسانی رو که در حقت خوبی میکنن رو بدونی و هرگز محبتهاشون رو فراموش نکنی , و همینطور خودت هم همیشه خیرخواه دیگران باشی و به دیگران خالصانه محبت و کمک کنی عزیز دلم و همیشه مهربون باشی با دیگران دختر کوچولوی خوش قلب و دوست داشتنی من .
نازنین دختر من , باورم نمیشه که داریم به روزهای پایانی میرسیم , باورم نمیشه که فاطمه جونی من داره به دنیا میاد و دیگه تا چند روز آینده توی دل من نیست , بلکه توی آغوش منه , وای که چه حسی داره و چه لذتی دار ه بغل کردنت فاطمه من , عزیز دل من .
گل دختر من , این دو هفته ای که گذشت برای من و بابایی هفته پر کار و پر مشغله ای بود, حسابی فکرمون مشغول بود و بعد هم که درگیر کارهای عقب افتاده برای زایمانم بودیم .
بابایی گل و مهربون , خیلی برای من و تو زحمت کشیده توی این مدت و این چند هفته پایانی هم حسابی فکر و ذهنش درگیر بود و حسابی هم سنگ تموم گذاشت برای ما , تا همه چیز رو به خوبی برای اومدنت مهیا کنه نازنازی مامان و بابا ,
پدر یعنی پشتیبان , یعنی پشتوانه, یعنی همه چیز و همه کس برای یه دختر , به خصوص اگه اون پدر , پدر خوبی همچون بابایی بی نظیر و زحمت کش تو باشه عزیز دلم .
قدر بابایی مهربونت رو بدون و همیشه قدرشناس محبتهاش باش گل من و هرگز محبتهاش رو فراموش نکن نازنینم , و توی لحظات سخت هرگز تنهاش نذار . این چیزیه که در رابطه با پدر مهربونت از تو انتظار دارم فاطمه جونی من , احترام و احترام و احترام , در کنار قدرشناسی همیشگیت از زحمات بی دریغ و بی منت بابایی که از دل و جون برات زحمت کشیده عزیزکم .
و اما گل نازم , شنبه هفته پیش که 36 هفتم تموم بود و داشتم وارد هفته 37 میشدم رفتم برای سونوگرافی , البته به امید اینکه دیگه تاریخ دقیق زایمانم از طرف خانوم دکترم معین بشه
صبح زود , ساعت 7 رفتم برای سونوگرافی , قربون شکل ماهت بشم که دوباره دیدمت , داشتی انگشتات رو باز و بسته میکردی قربونت برم , البته خیلی گذرا دیدمت , آخه سونوی من رو خیلی زود تموم کرد خانوم دکتر و چند دقیقه بیشتر طول نکشید و گفت که همه چیز نرماله و 36 هفته تمومی .
قربونت برم جوجه من که حدود 2500 گرم بودی نازنازی من .
البته برای تعیین هفته بارداریم , دو تا تاریخ زده بود که کلی من استرس گرفتم و بعدا خانوم دکترم گفت که چیز مهمی نبوده و همه چیز رو به راهه عزیز دلم . فقط دوباره هیچ تاریخ دقیقی برای زایمانم مشخص نکرد و گفت که هنوز نوبت زدن برای عمل زوده , و من خیلی دمق شدم گلم .
البته بگما مهم سلامتی تو بود و از اینکه خبر سلامتیت رو شنیده بود خیلی خیلی خوشحال بودم اما بلاتکلیفی برای تاریخ زایمانم اذیتم میکرد عزیزترینم , چون کلی خرید و کار عقب افتاده داشتم که میخواستم انجام بدم و مامان جون و خاله جون هم منتظر بودن تا تاریخ زایمانم دقیق مشخص بشه و برای اومدنشون برنامه ریزی کنن , خلاصه همه موندیم توی بلاتکلیفی دوباره .
بعد از سونوی هفته پیش , تصمیم گرفتم که دیگه کارهای عقب افتاده برای زایمانم رو خودم به تنهایی و البته با کمک بابایی گل انجام بدم تا خیالم تا حدودی راحت بشه و دیگه نگران وقت زایمانم نباشم که یه وقت بدون اینکه کارهام تموم شده باشه غافلگیر بشم , و به خاطر همین موضوع با اینکه درد زیادی رو تحمل میکردم و علاوه بر انقباصات دل و کمرم , از طرف دیگه عضله کمرم هم گرفته بود , اما کارهای باقی مونده رو شروع کردم .
چند روزی رو با بابایی مهربون رفتیم برای خرید , به خاطر عضله کمرم هم که به شدت گرفته بود , خیلی اذیت میشدم و توی خیابون راه رفتن برام خیلی سخت بود , آخه تو دخمل نازنازی من هم حسابی شیطنت میکنی توی دل مامانی . یه وقتهایی خودت رو سفت میکنی و دلم قلمبه میشه و یه وقتهایی هم خودت رو فشار میدی به پایین دلم و حسابی دردم میاد , یه وقتهایی همش لگد میزنی و دلم بالا و پایین میره و یه وقتهایی هم انگار داری سکسکه میکنی و خیلی برای من بامزه است . بابایی هم از دیدن تک تک این حرکاتت ذوق زده میشه دخمل بلا .
خلاصه کلی خرید انجام دادیم و بابایی حسابی توی خرج افتاد و همه اینها به خاطر اومدن تو , عزیزترینمون بود ماه من .
لوازم بهداشتی باقی مونده ای که لازم داشتی رو برات تهیه کردیم , یه لوسیون بدن , یه روغن بدن , یه کرم ضد حساسیت و سوختگی , یه پودر بچه وهمینطور پمپرزت رو گرفتیم و من هم ساک بیمارستانت رو برات آماده کردم و وسایلت رو توی ساکت گذاشتم تا آماده باشه برای اومدنت گل دختر من .
توی ادامه مطلب این پست عکساش رو برات میزارم تا به یادگار بمونه نازنینم.
کلی خرید هم برای خونه انجام دادیم و وسایلهای مورد نیازی که برای زایمانم احتیاج بود و کمی از کم و کسریهای توی خونه رو تهیه کردیم و یعد هم من مشغول تمیز کاری و مرتب کردن وسایل و قرار دادنشون سر جای خودشون شدم و خلاصه مقداری از کارها جلو افتاد .
اوایل همین هفته هم مامانیت رفت موهاش رو کوتاه کرد که برای اومدن دخملیش آماده باشه که وقتی دخملیش با چشمای خوشگل و کوچولوش بهش نگاه کرد , نخواد بگه که واییییییییییی چه مامانی شلخته اییییییییییییییی دارمممممممم .
شنیدن خبرهای خوب هم توی این هفته , خستگی کار چند روزه و خستگی دردهای زایمانی که گاه و بیگاه سراغم میاد رو از تنم به در کرد.
اولا خاله معصومه جون مهربون که از دوستای خوب و مهربون وبلاگیمون هستن , بعد از چند سال انتظار مامان شدن , هوررااااااااااااااااااااااااااااااااااا.....................
البته میدونم که خودت میدونی و از این بابت هم خوشحالییییییییییییییییییی , چون من اونقدر خوشحال شدم که تو هم حتما حسش کردی گل دخملم . البته که واقعا خوشحالی هم داشت ,
خاله جون مبارکهههههههههههههه.
خیلی خوشحال شدم که قبل از به دنیا اومدنت , خبر بارداری معصومه جون رو شنیدم و از صمیم دلم براش خوشحال شدم چون آرزوم بود که اینطور بشه ,
آرزو دارم که هر چه زودتر بقیه مامانای منتظری که در حال انتظار برای گرفتن هدیه آسمونیشون از طرف خدای مهربونمون هستن , از جمله شیرین عزیزم , فرشته گلم , سولماز جونم ,ستاره خوشگلم و همه و همه کسانی که چه وبلاگ دارن و چه ندارن ولی منتظرن , هر چه زودتر انتظارشون به سر برسه و خدای مهربون به حق حضرت رقیه , 3 ساله کوچک کربلا , و حضرت علی اصغر , شیرخواره مظلوم کربلا و به حق معصومیت نینی های تو راهی , حاجت قلبیشون رو هر چه زودتر روا کنه .
بعد از این خبر هم , شنیدن اینکه روز سه شنبه بالاخره مامان جون و خاله جون مهربون , از راه میرسن و این روزهای پایانی رو کنارمون هستن , من رو خیلی خوشحال کرد و سه شنبه صبح هم با اومدنشون واقعا خوشحال شدم و حسابی از تنهایی دراومدیم ,
دوشنبه شب هم برای چکاپ رفتم پیش دکترم و خانوم دکتر بهم گفت که انشاالله , شنبه 14 دی ماه دخملی به دنیا خواهد اومد , واییییییییییییییییییییییییییییییی که چقدررررررررررررررررررررررررررر خوشحال شدممممممممممممممم.
خانوم دکتر یه نامه داد و گفت که چهارشنبه کارهای بیمه رو انجام بدیم , و چهارشنبه شب ببریم مطب تا نویت عمل رو برای شنبه بزنه , من دل توی دلم نبود , همش به بابایی تاکید میکردم و میگفتم که چهارشنبه صبح , کار بیمه رو انجام بدیا , یه وقت یادت نره , تا شب باید آماده باشه و ..................
خلاصه کلی هیجان داشتم و دارمممممممممممممممممم.
دیشب که چهارشنبه شب بود رفتیم دکتر و بالاخره همه چی قطعی شد و خانوم دکتر برای شنبه 14 دی ماه سال 1392 نوبت عمل زد و گفت که از 12 شب قبلش دیگه چیزی نخورم و صبح , ناشتا باشم و ساعت 6.30 صبح هم حتما بیمارستان باشم و بستری بشم تا ساعت 8 صبح سزارین بشم .
من هم گفتمممممممممممممم که چشششششششششششششم .
وای فاطمه جونی من , اگه بدونی توی دل من چه خبره ؟
هیچان دیدنت , هیچان اومدنت , استرس سلامت بودنت , استرس زایمانم و خیلی حس و حالهای دیگه که حتی نمیدونم چطوری ازشون حرف بزنم درون من موچ میزنه , دیشب خوابم نبرد اصلا و همش به اومدنت فکر میکردم , وایییییییییییی چقدر دوست دارم که بعد از به دنیا اومدنت اول خبر سلامتی کاملت رو بشنوم و بعد هم آروم چشمام رو باز کنم و صورت ماهت رو ببینم , اونوقت بتونم بغلت کنم و دست به بدن و صورت خوشگلت بکشم و یه کوچولو بوست کنم البته طوری که دردت نیاد , و بعد هم بهت شیر بدم , دوست دارم که لخت لخت بغلت میکردم و گرمای تنت رو با همه وجودم حس میکرم نازنین دخمل من , ولی فکر نکنم بشه , چون هوا سرده و یه وقت زبونم لال سرما میخوری گل من .
راستییییییییییییییییی از دیشب داره برف میباره اینجا , قربون قدمت برم که اینقدر برکت داره عشق من , چند وقتی میشد که برف نباریده بود و این اولین برف امساله و حالا که داری به دنیا میای همه جا برفی شده دختر دی ماهی من .
بابایی که میگه تا دخملی من نیاد توی بغلم باورم نمیشه که اومده یا داره میاد , از بس که این چند وقته , بابایی منتظر اومدنت بوده عزیزترینم . آخه نمیدونی چقدر منتظرت بوده و هستیم , خیلییییییییییییییی منتظرت بودییییییییییییییییییییییییم گلم , نمیدونی چقدر سلامتیت برامون مهم بوده و دعا کردیم برای تو نازنینم .
باورم نمیشه که 9 ماه گذشته و حالا دیگه چیزی نمونده به لحظه دیدار , 9 ماه انتظار شیرین و سخت , از لحظه خواستنت از خدا گرفته تا لحظه مثبت شدن آزمایش و تک تک لحظات بارداری , از آزمایشهای معمولی بارداری و آزمایشات غربالگری و استرسهاشون گرفته تا سونوگرافیهای مختلف و تعیین جنسیتت که قربونت برم دخملی بودی و سونوی سه بعدی که دادم , همه و همه خاطره بود و پر بود از انتظار و دلهره سلامتی تو که عزیز دلمون بودی و در عین حال , حس بودنت کنارمون و تکون خوردنای خوشگلت و شنیدن ضربان قلبت و اینکه تو بودی و من و بابایی رو حسابی از تنهایی درآروده بودی خیلی خیلی شیرین بود دختر دوست داشتنی من ,
ویار شدید و سخت و عجیب و غریبی رو که گذروندم اصلا از یادم نمیره , از اردیبهشت ماه ویارم شروع شد , از همون روزهای اول ویار داشتم و حال عجیب و غریبی بهم دست میداد و بوهای مختلفی به مشامم میرسید , بعد از چند روز دیگه , به خصوص بعد از مثبت شدن آزمایشم , به همه چیز حساس شدم اونم خیلی شدید ,
از همه غذاها بدم میومد , هیچی دوست نداشتم , از مرغ حالم به هم میخورد , از عدس پلو متنفر شده بودم , من که همیشه چایی زیاد میخوردم لب به چایی نمیزدم و از بوش بدم میومد و این مورد از همه عجیبتر بود برای بابایی , از آب بدم میومد و از تشنگی هلاک میشدم ولی از مزه آب بدم اومده بود , فکر میکردم از خونمون بو میاد و حسابی از خونمون بدم میومد , از ورودی خونه که وارد میشدم تهوع شدیدی بهم دست میداد و شروع میکردم به .........
خلاصه تا اوایل مهرماه این وضعیت ادامه داشت و کلی سرم و قرص ضد تهوع و ...... ولی فایده ای نداشت تا بعد از گذشتن از اوایل مهرماه , دیگه کم کم بهتر شدم و تهوعم آروم شد و تونستم بعضی غذاها رو بخورم و بعد هم دیگه کم کم همه چی برام عادی شد .
طفلی بابایی رو بگو که مستاصل شده بود و با نگرانی از صبح تا شب مراقبم بود و دیگه نمیدونست برای بهتر شدنم چی کار بکنه , همه ماه رمضون رو توی گرما دنبال غذا میگشت تا یه چیزی بخره که من بتونم بخورم , اما چند روزی که از ماه رمضون گذشت , کشف کردیم که بین غذاها , دو تا غذا رو تا حدودی میتونم بخورم و با اینکه بعدا نمیتونستم توی معدم نگه دارم و کلی دچار تهوع میشدم بعد از خوردنش ولی حداقل از مزه و بوش بدم نمیومد و میتونستم بخورم و اون غذاها چیزی نبود جز جوجه کباب و پیتزای مرغ و قارچ ,
فکرش رو بکن که هر روز توی ماه رمضون , اونم توی گرمای شدید اینجا , بابایی باید میرفت و یه غذاخوری باز پیدا میکرد و یه پرس جوجه کباب برای من و دخمل بلا که شما باشی میگرفت و میاورد و تازه باید خودش هم با زبون روزه برامون آماده میکرد وگرنه مامان خانومت بدش میومد و دیگه لب بهش نمیزد . شبها هم که نوبت پیتزا بود..............
ولی عزیز دل مامان و بابا , همه این لحظات برای ما گرچه سختیهای خودش رو داشت ولی خیلی شیرین بود و برای من سرشار از جذابیت و زیبایی شده بود , همین ویار سخت , کلی خاطره انگیز شده برامون و همه سختیهاش رو به عشق همه شیرینیهاش , به عشق حضور و وجود تو , نازنین دخترمون در کنارمون میگذروندیم و از وجودت لذت میبردیم و برای سلامتیت دعا میکردیم و از بودنت , لحظه به لحظه خدا رو شکر میکردیم و خیلی از داشتنت خوشحال بودیم و هستیم گل دختر من .
حالا هم که همگی بیصبرانه منتطرت هستیم , منتظریم تا امروز , ماه صفر تموم بشه و فردا ماه ربیع الاول فرا برسه و روز دوم ربیع الاول که برابر با 14 دی ماه سال 1392 هست از راه برسه و تو قدم به این دنیا بزاری و زندگی ما رو از اینی که هست شیرینتر و رنگیتر کنی نازنازی مامان و بابا .
دوست دارم که تک تک لحظات اومدنت رو تا جایی که میتونم ثبت کنم , هم توی ذهنم و هم از طریق فیلم و عکس , تا همیشه خاطره حضور ثمره عشقم , ورود دختر نازنینم رو به یاد داشته باشم .
دوستای عزیزم از همگی شما التماس دعا دارم , برای اینکه زایمان راحت و خوبی داشته باشم و برای اینکه فاطمه کوچولوی من سالم و سلامت به دنیا بیاد , این روزها دعا کنین و مثل همیشه که با دعاهای خالصانتون همراهیم کردین , من رو تنها نزارین و دعامون کنین , همیشه مدیون محبتها و دعاهاتون بوده و هستم . تک تکتون رو خیلی دوست دارمممممممممممممممم.
از اینکه این روزها کمتر تونستم به وبلاگاتون بیام و سر بزنم و یا کامنت بزارم شرمنده ام , میدونم که شرایطم رو درک میکنین , گرچه اونقدر گل و باوفا بودین که با این وجود باز هم کنارم بودین و با کامنتهاتون همراهیم کردین دوست جونیهای خوبم . حلالم کنین اگه بدی از من دیدین دوستای نازنینم .
عکس وسایلهایی که برات آماده کردم تا ببرم بیمارستان رو توی ادامه مطلب گذاشتم تا به یادگار بمونه برات و دوستای گلمون هم ببینن عکسها رو عزیز دلم .
برای دیدن عکسها
و دیدن سورپرایز قبل از زایمانم که مخصوص دوستانمه و توی تیتر این پست اشاره کردم ,
بفرمایییییییییییییییید ادامه مطلب .
عزیز دلم این لباسهایی هست که قراره بعد از به دنیا اومدنت برات بپوشونیم
چه خوردنی بشی با این لباسا
اینم سرهمی که قراره از روی لباسات بپوشونیم توی بیمارستان
اینم پتویی که میخواییم دورت بپیچیم , الهی دورت بگردم
اینم یه شلوار جوراب دار , دستمال خشک کن , ناف بندت به همراه یه کلاه بنددار
و دستکش کوچولوهات که یه وقت صورت ماهت رو چنگ نزنی دخملی
اینم قنداق فرنگی شما که میخوابونیمت توش انشاالله
اینم یه سرهم گرم و نرم که قراره موقع بیرون اومدن از بیمارستان بپوشی عزیزکم
اینم شیشه شیر و کرم ضد حساسیت شما
اینم پمپرزت نازنین دختر من
اینم پودر بچه و ساک لباسات که همه وسایلهای بالا رو جمع کردم توش و درش رو بستم
و دیگه آماده است
اینم لوازم بهداشتیهایی که برات تهیه کردم نازنازی مامان و بابا
راستی گل نازم
این عروسک رو مادرجون هفته پیش خریده برای شما
و یه روز که رفته بودیم خونشون بهمون داد
دست شما درد نکنه مادر جون مهربون
و همینطور این گیره کوچولوها رو هم همراه با عروسک , مادرجون خریده بود
بازم ممنونم مادر جون عزیزم
و اما یه جوراب شلواری و کلاه , که خاله جون و مامان جون برات خریدن
البته همراه کادوهایی که قراره بعد از زایمان بهمون بدن
و فعلا عکسهاش نامحسوسه
و اما یه عکس
که سورپرایزی ویژه برای دوست جونیهای خوبمه
که دوست دارن هر چه زودتر فاطمه جونی رو ببینن
این عکس سونوگرافی سه بعدی فاطمه جونیه
اولین عکس فاطمه جونی , اون هم قبل از زایمانم