اواخر هفته 22 و سونوگرافی سه بعدی
سلام دخمل قشنگ مامانی و بابایی . سلام فاطمه جون عزیزم
دیروز یکشنبه بود . 24 شهریور ماه . من توی آخرین روز 22 هفتگی بودم و دیگه داشتیم میرفتیم توی 23 هفته . صبح ساعت 10 نوبت سونوگرافی سه بعدی داشتم . دل توی دلم نبود عزیزم . هم از اینکه میخواستم تورو ببینم و صدای قلبت رو بشنوم هیجان زده بودم و هم از اینکه دوست داشتم و عجله داشتم خبر سلامتیت رو بشنوم و همه چی خوب و روبه راه باشه مضطرب بودم نازنینم .
عزیز دلم برای سلامتیت خیلی دعا کردم . از اضطراب شب رو خوابم نبرد . فقط سپردمت به خدا . همه این 22 هفته سپردمت به خدا و بعد از این هم میسپرمت به خود خدا . من و بابایی همه تلاش خودمون رو میکنیم که تو سالم و سلامت باشی و سعی میکنیم خوب از تو مراقبت کنیم ولی همه چیز دست خداست . آرزو میکنم خدا بهترینها رو برات بخواد خوشگل من .
هر وقت بخوام برم سونوگرافی پر از اضطراب میشم ناز نازی مامان . از بس که دوستت دارم و عاشقتم و اینکه دوست دارم صحیح و سالم باشی و هیچ مشکلی نداشته باشی اینقدر مضطرب میشم ماه من.
صبح زود راه افتادیم و رفتیم مرکز ام آر آی و سونوگرافی . شمارمون 412 بود و اتاق شماره 3 که مخصوص سونوی سه بعدی بود شماره 405 رو نشون میداد . یعنی 7 نفر تا نوبتمون مونده بود .
خیلی هیجان زده بودم فاطمه جونی من . از استرس دل درد بدی گرفته بودم . بابایی همش من رو دلداری میداد و میگفت مطمئن باش همه چیز خوبه . خانوم فاطمه ما خوبه خوبه . البته اینو هم بگما خوشگلم , بابایی خودشم خیلی برای سلامتیت دعا میکرد و کمی هم استرس داشت ولی خوب بابایی هم توداره , هم اینکه ایمانشم از من قویتره . توی راهم که داشتیم میرفتیم به من میگفت به جای استرس شروع کن به ذکر گفتن تا آروم باشی . منم همین کارو کردم . آخه من مامانی حرف گوش کنی هستم .
خلاصه ساعت حدود 11 نوبت ما شد و من رفتم داخل . البته بابایی هم چند دقیقه بعد از رفتن من وارد اتاق شد.
خیلی لحظه هیجان انگیزی برای من بود . آخه بابایی هم اینبار اومد داخل اتاق و میخواست تورو ببینه و صدای قلب کوچولوت رو بشنوه.
وقتی دکتر شروع کرد به سونو کردن فقط مانیتور روبه رو رو نگاه میکردم . همین که تصویر صورت خوشگلت افتاد روی صفحه ماینتور قند توی دلم آب شد مامانی . رنگ تصویر نارنجی بود و تو چشمات رو بسته بودی و دستاتو جمع کرده بودی و گذاشته بودی تو بغلت . مثل این بود که دستت زیر چونت باشه . قربون ژست گرفتنت بشه مامانی .
با این وجود که تصویر خیلی واضح واضح نیست توی سونو , ولی همینقدر هم که میدیدمت چطوری نشستی توی دل مامانی , قند توی دلم آب میشد . تصویر مدام میومد و میرفت . دکتر هم با دقت نگاه میکرد و یه سری اعداد رو میگفت.
من چندین بار راجع به سلامتیت پرسیدم و هر بار دکتر گفت که خوبه.
به دکتر گفتم که من قبلا یک بار یه نینی کوچولو داشتم که توی سونوی هشت ماهگیش هرنی دیافراگم نشون داده و بعد از به دنیا اومدنش هم دوباره رفته پیش خدا ,
پرسیدم فاطمه جونیم که همچین مشکلی نداره ؟ و دکتر گفت نه خدارو شکر چنین مشکلی تا به اینجا که نداره .
چند دقیقه بعد پرسیدم که خانوم دکتر حرکتاش خوبه ؟ ایشونم گفتن بله حرکتشم خوبه.
بازم کمی بعد پرسیدم همه انداماش تشکیل شده ؟ و دکتر با خونسردی گفت بله.
من رو که اگر میزاشتن , دوست داشتم از تک تک اعضای بدنت سوال کنم و دکتر هم مفصل برام توضیح بده , ولی میدونم که هرگز امکان همچین چیزی نیست و نخواهد بود و دکترا همیشه خونسردن و کم حرف و به کوچکترین توضیحی قناعت میکنن .
بعد هم صدای قلب کوچولوت رو شنیدم که تند تند داشت میزد قربون قلب کوکولوت برممممممممم کوچولوی مامانی , من فقط مانیتورو نگاه میکردم که از همه لحظه ها استفاده کنم و هر وقت که عکست روی صفحه ظاهر میشه با دقت نگاهت کنم . فدای نشستنت بشم من .
قربونت برم که اینقدر تو ماهی و مامانی رو اذیت نمیکنی دختر گل من.
وقتی از مرکز سونو اومدیم بیرون , خیلی خوشحال بودم که حالت خوب بوده و مشکلی نداشتی. قرار شد عصر بعد از ساعت 6 بابایی بره و عکس و سی دی سونو رو همراه جوابش بگیره و بیاره.
خیلی خوشحال بودم ولی خیلی هم احساس خستگی میکردم . دوست داشتم زودتر بیام و خبر سلامتیت رو بزارم توی وبلاگت و همه دوستای گلمون با خبر و از خبر سلامتیت خوشحال بشن.
ولی وقتی رسیدم خونه خیلی خسته بودم . سر گیجه داشتم و بیحال بودم . اول فکر کردم از خستگی سرم گیج میره ولی حتی بعد از یکی دو ساعت خواب هم این حالت ضعف شدید و بی حالی و سر گیجه خوب نشد.
خیلی روبه راه نبودم نازنینم . بعد از درست کردن شام که دیگه فکر میکردم دارم غش میکنم . حتی گلوم هم میسوخت و نفسم در نمی اومد. فکر کردم فشارم پایینه ولی فشارمم روی 10.5 بود و کم نبود , اما حال خیلی بدی داشتم . فکر کنم به خاطر فشار زیادی که صبح بهم وارد شد و با استرسی که داشتم و گرما و خستگی که بهش اضافه شده بود حسابی بیحال شده بودم عزیز دلم.
به خاطر اینکه یه وقت تو هم اذیت نشی و بهت فشار نیاد دیگه دیروز نیومدم اینجا و چیزی یادداشت نکردم و موکول کردم به امروز همه چیز رو.
امروز خیلی بهترم عزیز دلم . صبح هم بیحال بودم و حال نداشتم زود بیدار شم ولی تو همش تکون میخوردی و لگد میزدی . فکر کنم میگفتی مامانی زود باش بیدار شو من گشنمههههههههههه . از دست این مامانی تنبل خواب آلو . آخه دیشب خیلی شام هم نخوردم خوشگلم .
الان خیلی خوبم نازنازی مامان . ضعفم برطرف شده و دیگه بیحال نیستم. خیالت راحت قند عسلم. . خوشحالم که تو خوبی نازنیممممممممممم.
میبوسمتتتتتتتتتتتتتتتتت عزیز دل مامانی و بابایی . همیشه خوببببببب باش . باشهههههههه؟
به بابایی میگم عکس سونوی ان تی و عکس این سونوی سه بعدیت رو اسکن کنه , تا بزارمش توی وبلاگت , هم برای یادگاری و هم اینکه خودم از دیدنش همیشه خوشحال بشم و خاطراتم زنده بشه .