نیم سالگیتتتتتتت مبارکککککک دخترم
سلاااااااااااااااام به همه دوستای گل و نازنینم ,
و سلاااااااااااااااااااااام به دختر دوست داشتنی و ماه خودم
اول از همه این نکته رو بگم که دوستای گلم به احتمال خیلی زیااااااد اینترنتم برای مدتی قطع خواهد شد , فعلا که وصله ولی دقیقا نمیدونم کی قطع خواهد شد , اما احتمالا خیلی زود این اتفاق بیفته , در صورت غیبتمون نگرانمون نشید دوستای با وفای من ,
ولییییییییییییییییی در صورت نبودمون , ما رو یه وقت فراموش نکنیناااااااااااااااااا........
دختر گلم
شنبه 14 تیر ماه 1393 , 6 ماهه شدییییی و واکسن شش ماهگیت رو زدی
6 ماهگیتتتتتتتتتت مبارککککککککککک دخترممممممممممممممممممم
تو دیگه نیم ساله شدیییییییی , بزرگ شدی , خانوم شدی , ماه بودی ماه تر شدیییییییییی
نیم سالگیتتتتتتتتتتتتت مبارککککککککککک عسلمممممممممممم.
ببخش دختر گلم که نتونستم جشنی به مناسبت 6 ماهگی و نیم ساله شدنت ترتیب بدم و یا کیکی بخرم , خیلی دوست داشتم این کار رو انجام بدم اما به دلایلی نشد که بشه دیگه عروسک کوچولوی من و ......... ببخشششش دیگه مامانی رو ماااااااااااااااااه من .
نازنین دختر من , بر خلاف واکسنهای قبلیش که خدارو شکر خیلی اذیتی براش نداشت , اما برای این واکسنش خیلی اذیت شد عزیز دلم .
فاطمه جونی ما از بعد از ظهر روزی که واکسن زد , کمی دمای بدنش بالا رفت , غروب حالش خوب بود اما از آخر شب دمای بدنش بالاتر رفت و به 37.5 رسید , فداش بشم من الهی , البته تبش شدید نبود خداروشکر و فقط بدنش و به خصوص پیشونی و کف دستاش گرم بود .
شب ساعت 12 با بی قراری خیلی زیادی که داشت از خواب پرید و بعد هم کلی استفراغ کرد .
بمیرم برات گل نازم , همچین عق میزدی که اشک توی چشمام جمع میشد , دیگه چیزی توی معدت نبود و زردآب بالا میومد و خیلی اذیت میشدی و هر بار عق میزدی , صورتت سرخ میشد و کلی به معدت فشار میومد و گریه میکردی , فدات بشممممممممم , الهی هرگز مریضیت رو نبینمممممممممم , از بس هم مظلوم بودی که دلم برات میسوخت , با چشمای خواب آلود و نیمه بسته و بی حال بهم نگاه میکردی و بعد هم آروم چشماتو میبستی , فدای معصومیت و مظلومیتت بشم من . بعد از یک ساعت بهتر شدی و خوابیدی ولی من تا صبح نتونستم بخوابم و مدام دمای بدنت رو چک کردم . کمی داغ بودی ولی تب نبود , چون تب سنج از 36.5 بالا نمیرفت , صبح خیلی بهتر شدی و فقط بیشتر غر میزدی و مدام دوست داشتی بغلم باشی . ( البته این کار همیشگیته تقریبا نادونه خانوم ).
ظهر هم دوباره کمی بالا آوردی , اما بعدش دیگه تبت کلا قطع شد و دمای بدنت افت کرد , منم قطره استامینوفنت رو قطع کردم و دیگه خداروشکر استفراغ نکردی و خوب شدی و مامانی هم کلیییییییییی خوشحال شد که زود حال دختر نازنازیش بهتر شد. ( البته فکر کنم علت تهوع و استفراغت , دادن قطره استامینوفن بود , چون مارکی که همیشه میخوردی رو بهت ندادم و هر داروخانه ای که رفتیم پیداش نکردیم و این مارک جدیده به معدت نساخت فکر کنم )
هفته پیش , دوشنبه شب , 16 تیرماه 1393 , خونه زن عمو مهین و عاطفه جون اینا افطاری دعوت بودیم , کلی مهمون داشتن زن عمو اینا , خدا خدا میکردم که حالت بهتر بشه و تب و حالت تهوع نداشته باشی و بتونیم بریم افطاری .
این اولین مهمونی افطاری بود که شرکت کردی عزیز دلمممممممم .
خداروشکر که از لحاظ تب و تهوع , مشکلی نداشتی , ولی خونه زن عمواینا دوباره بیقراری کردی و خیلی گریه کردی گلم .
اولش خیلی خوب بودی و توی بغل من و سر سفره نشسته بودی , اما بعدش خوابت گرفت و حسااااااااابی گرمت شد , تو هم که اصلا عادت نداری توی شلوغی بخوابی و واسه همین بدخواب شدی , هر کاری کردم شیر هم نخوردی و این طرف و اون طرف رو نگاه کردی و زدی زیر گریه , بردمت توی کوچه تا شاید هم خنک بشی و هم از جمعیت دور بشی و آرومتر شی , ولی فایده ای نداشت گلم و تو بیشتر گریه کردی نازنینم , دلم برات میسوخت که کلافه بودی و خوابت میومد و نمیتونستی بخوابی .
از طرفی هم خجالت میکشیدم که هنوز غذا نخورده , از سر سفره بلند شدم و اومدم بیرون , آخه کلی زحمت کشیده بودن , بعدش بابایی افطار کرد و غذاش رو خورد و اومد پیشمون , هر کاری کردیم آروم نشدی , خدا نکنه خوابت بگیره و خسته و کلافه بشی گل من , مگه دیگه آروم میشی نازنازی خانوم , نمیدونم چرا شلوغی رو دوست نداری عزیز دلم و خیلی نمیتونی آروم و قرار بگیری توی شلوغی و جمعیت ( البته که پرسیدن نداره , معلومه دیگه , به بابایی جون جونیت رفتی دیگه خانوم خانوما ) , زودی گرمت میشه و بیقرار میشی , غریبی کردنت هم که دیگه سر جای خودش ,
خلاصه بردیمت توی ماشین و شیرت دادم و لباسات رو عوض کردم که خنک بشی , آروم شدی ولی خوابت نبرد , ما هم راه افتادیم رفتیم سمت جمکران , تا راه افتادیم خوابت برد , یه چرخی زدیم و یه زیارتی از راه دور و از جلوی درب یک جمکران انجام دادیم و برگشتیم , خواب بودی اما به محض اینکه رسیدیم جلوی در خونه زن عمو اینا , از صدای موتور توی کوچه بیدار شدی , ولی چون خوابیده بودی کمی سرحال تر شده بودی , رفتیم تو , یک ربعی آروم بودی , اولش بغل من بودی و بعدش رفتی بغل بابایی , عاطفه جون دوباره زحمت کشید و برای من غذا آورد , کلی خجالت زدشون شدم که دوباره به زحمت افتادن . واقعا زن عمو مهین و عاطفه جون و کل خوانوادشون خیلی مهربون هستن و دوست داشتنی ............
تازه شامم تموم شده بود که دیدم داری بیقراری میکنی کم کم و دوباره خوابت گرفته و داری غر میزنی , بغل بابایی بودی ولی با چشمات دنبال من میگشتی , بابایی آوردت پیش من و گفت که فاطمه داره دنبال تو میگرده , منم بغلت کردم , کمی آروم بودی اما دوباره شروع کردی به گریه و میخواستی شیر بخوری و بخوابی , ( البته تقضیری نداریا , خونه خودمون ساعت 10 میخوابی و وقت خواب شبت 10 هستش, برای همین شبها تا میریم جایی , دیگه زمان خوابت رسیده و کلافه میشی و توی سرو صدا هم که عمرااااااااااا بخوابی نازنازی خانوم )( من موندم که چرا توی ختم قرآن به این شلوغی , تو خیلی آرومی و اصلا نه میترسی از کسی , و نه کلافه ای و نه گریه میکنی , آروم میشینی توی بغلم و همه رو نگاه میکنی و کلی هم میخندی و از خودت صداهای مختلف درمیاری , ولی شبها که میریم مهمونی , به خصوص خونه مادرجون , قشقرق به پا میکنی ..... , فکر کنم بیشتر به خاطر همون رسیدن وقت خوابت باشه )
خلاصه که دوباره آوردمت بیرون از خونه , ولی تو راضی نشدی و حسابی چشم و گوش و دماغت رو میمالیدی , کمی توی کوچه منتظر بابایی شدیم و تو هم شروع کردی به گریه , بعد دیدم که بابایی با یه ظرف غذا اومد , خیلی خجالت کشیدم , زن عمو اینا دوباره زحمت کشیده بودن و غذا فرستاده بودن برای ما , لااقل نتونستم برگردم و دوباره ازشون تشکر کنم , اصلا خداحافظی درست و حسابی هم نکردم از کسی , یادم نمیاد از کی خداحافطی کردم و از کی خداحافظی نکردم ...... ار دست تو دخمل بلاااااااااااااااااااااا
تلفنمون هم از هفته پیش قطعه و نمیتونم زنگ بزنم و لااقل تلفنی ازشون تشکر کنم .....
حالا نتمون رو چرا تا الان قطع نکردن نمیدونممممممممممم ..... فکر کنم از مخابرات میدونستن من نت رو لازم دارمااااااااا ......, اولش فکر میکردم نتمون هم قطعه , دیشب دیدم نه بابا , نتمون وصله , مخابرات سورپرایز کردهههههههه ,
عاطفه جون عزیزمممم و مهین خانوم گل و مهربون , از لطف و مهمون نوازیتون بینهایت ممنونممممم .
ببخشید که خیلی اذیتتون کردیم توی مهمونی افطاریتون ...... انشاالله بتونیم جبران کنیم محبتاتون رو .....
و اما سه شنبه هفته قبل ................
هفته قبل , سه شنبه , 17 تیرماه 1393 , 10 ماه رمضون بود و شما برای اولین بار غذای کمکیت رو شروع کردی عزیز دلممممممم , البته قبلا گاهی از آب بعضی غذاها , اونم خیلی کم بهت میچشوندم , ولی چیزی نداده بودم بخوری , سه شنبه برای اولین بار برات فرنی درست کردم , اولش خیلی خوشت نیومد و تا مزمزه کردی عق زدی , اما بعدش یه کمی خوردی گلم , ولی خیلی هم دوست نداشتی ماه من , فکر کنم غلطتش کمی زیاد بود , غروب دوباره برات درست کردم اما رقیق تر بود , باز هم اولش خیلی استقبال نکردی ولی کمی بیشتر از ظهر خوردی فدات بشمممممممممم ..... انشاالله خوش غذا باشییییییییییییی خوشگل مامان .
هفته قبل , 18 تیرماه هم یه اتفاق خیلی بدددددددددددد افتاددددددددددددددد , تو با صورت خوردی زمین و پیشونیت کلی قرمزززززززز شد و کلیییییییییییییی گریه کردی و دلم برات کباب شدددددددددددددددد .
آخه خیلی وروجک شدی و خیلییییییییییییییییی ورجه وورجه میکنی , همش میپری از توی بغلم بیرون تا چیزهای اطرافت رو بگیری , صبح داشتی توی بغلم شیر میخوردی که دیدم دیگه سیر شدی , بلندت کردم و نشوندمت توی بغلم , همین که نشستی یه دفعه خودت رو پرت کردی سمت دندونگیرت که روی زمین بود , تا اومدم بگیرمت با کله خوردی زمین و پیشونیت محکمممممممم خورد زمینننننننننننننن , خیلی ناراحت شدمممممم و عصبی , کلی گریه کردی , منم گریه کردم که به خاطر سهل انگاریم پیشونیت محکم زمین خورد و قرمز شد و دردت اومد , خیلیییییییییییی اعصابم خورد شد , همش نگران بودم , با خودم میگفتم نکنه که سرت ضربه خورده باشه و طوریت بشه زبونم لال , همش حواسم بهت بود که ببینم بالا میاری یا نه , خداااااااااااااااااا جونممممممممممم خودت رحم کن که بچم خوب باشه و سلامت , همیشه و همیشه ...... جونم به جونت بسته است دختر گلممممممممممم.....
آخه چند روزی بود که شبها هم خیلی خوابهای بدی میدیدم .............. خدایا خودت به همگیمون رحم کن و خیرش کن همه چیز رو برامون .......
التماس دعا دوستای نازنینممممممم
پ . ن : خداروشکر چیزی بالا نیاوردی و قرمزی پیشونیت هم زود از بین رفت .........
خداجونمممممممم شکرتتتتتت ..... خیلی بزرگ و رحیم و کریمیییییییی .........
دختر گلم از وقتی که 6 ماهه شدی و وارد ماه هفتم زندگیت شدی یاد گرفتی که بشینی , البته هنوز باید هواتو داشت وگرنه سقوط میکنی و میخوری زمین , ولی روز به روز داری پیشرفت میکنی و راحتتر و مستقل تر میشینی فدای دست و پاهای ناز و خوشگلت بشم من , انشاالله که به زودی زود , خیلی راحت و بدون کمک بشینی و شاهد پیشرفتهای بعدیت باشیمممممممممم .
چند روزیه لب پایینت رو انگار که بخوای گاز بگیری , میبری توی دهنت و مدام لب پایینت توی دهنته و دهنت جمع میشه و درست مثل پیرزنهای بی دندون میشی و خیلی بامزه میشییییییییییییی خوشگلمممممممممممم . بعضی وقتها هم نوک زبونت رو میاری بیرون از لبت و تکون تکون میدی و پشت سر هم این کار رو انجام میدی , همش میترسم عادت کنی , اصلا یه کارایی میکنیا یه وقتایی , که نگو و نپرسسسسسسسس .
تازگیها هم به جای درآوردن صداهای مختلف و به جای " آآآآآ " یا " اواواو " گفتن و یا صداهای دیگه ای که مثل قبل تکرار میکردی , صدایی نمیکنی و به جاش لبهات رو میزاری روی هم و به هم فشار میدی و مثل اینا که به زور بخوان حرف بزنن ولی نتونن , همش به زور میگی بففففف , بفففففف ..... , یعنی چی میخوای بگی گلمممممممم ؟ , این کارات یعنی چییییییییییییییی ؟ , من نمیفهمم دلیلش چیه و چرا اینطوری میکنی مامااااااااااااااااااااااااااااانی...... , یه وقتایی نگران میشم , و با خودم میگم : چرا این کار رو , یا اون کار رو کرد ؟ , نکنه چیزیشه , نکنه طوریشه , اصلا من مامانی همیشه نگرانممممممممممم ....... یه همچین مامانی داری شما .......... اصلا یه وضعیه .....
شب ولادت امام حسن مجتبی , شب 15 ماه رمضون , ساعت 10 شب , رفتیم خونه یکی از همسایه های خوبمون برای مولودی , خیلی دختر ماهیییییییییییی بودی عزیزم , اصلا گریه نکردی , اذیتم هم نکردی قربونت برم , ولی میترسیدی , و این ترس توی چهره و صورت و حرکاتت پیدا بود , تا شروع به دست زدن میکردن و یا هلهله میزدن و کل میکشیدن , تو میترسیدی و دو دستی چسبیده بودی از لباس من و سرت رو اونقدر مظلومانه گذاشته بودی روی شونه من که دلم برات کباب میشد عزیزم , البته خیلی هوات رو داشتمااااااااا نازدونه مامان , نمیزاشتم خیلی بترسی و همش باهات حرف میزدم , میبوسیدمت , گاهی هم میخندیدی ولی بلافاصله بلند دست میزدن و تو میچسبیدی به من ,
اولش میخواستم زود بیارمت خونه , ولی بعدش خواستم کمی توی جمع پر سر و صدا باشی تا کمی عادی بشه برات و یه وقت به مرور که بزرگ میشی , این ترس از جمعیت و صداهای بلند , توی جونت نمونه , فدات بشم که اونقدر خودت رو چسبوندی به من و سرت رو گذاشتی روی شونم و زیر گلوم که وسطای مجلس خوابت برد گل ناز مامان , فدات بشم , نمیدونم چرا اینقدر به صدا حساسی و اینقدر ترسو هستی , از نوزادیت همینطور بودی و از کوچکترین صداها میترسیدی ( حتی صدای عطسه یا سرفه و یا به هم خوردن ظروف ) , آخه چرااااااااااااااااااااا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ , خیلی اذیت میشی اینطوری , البته خداروشکر خیلی بهتر از قبل شدی , ولی هنوز کاملا خوب نشده ترست و توی جمعیت و یا از صداهای بلند میترسی , قربونتتتتتتتتتتتت برم فندق مامان .
شب میلاد , شب خوبی بود و خوش گذشت ولی به من نچسبید , چون تو ترسیده بودی و بهت خوش نگذشت , واسه همین به منم نچسبید , همش چهره مظلوم و معصومت به خاطرم میاد و اشک توی چشمام جمع میشه . پیش خودمون باشه ها نازنینم , توی مولودی هم چند باری بغضم گرفت وقتی نگاهت کردم و مظلومیتت رو دیدم 6 ماهه معصوم مامان .
یه کار جدید دیگه هم انجام میدی و اونم اینکه, حسابی رفتی توی کار کشف پاها و انگشتای پات , تا دراز میکشی روی زمین , و یا به محض اینک توی کریرت , موقعیتی پیدا میکنی که بتونی پات رو بالا ببری , فورا پاهات رو میاری بالا و انگشت شصت پات رو میگیری و باهاش بازی میکنی و مدام این کار رو تکرار میکنی و البته بعد هم اگه بتونی میکنی توی دهنت و حالا نخور کی بخور .............
راستی بازم دوباره بهت فرنی دادم , این بار نبات رو آب کردم و فرنیت رو با اون شیرین کردم تا خوشمزه تر بشه و هم اینکه سردی شیر و آرد برنج رو بگیره , خیلی دوست داشتی و با اشتها خوردی خداروشکر دخترمممممممممممم . ماهی تو والاااااااااااااااا , ماااااااااااااااااااااااااااااااااااه .
میبوسمتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت همه هستی من
برای دیدن بقیه عکسهای فاطمه جونی , لطفاااااااااااااا بفرمایییییییییید ادامه مطلب
زبونش رو نگاه کن , همش میاره روی لباش میزاره ,
این چه عادتیه آخه دختررررررررررررر که تازگی پیدا کردی نازممممم
قابل توجه زندایی جووووون مهربون که وقتی فاطمه نوزاد بود , همش میگفت :
فاطمه زبونت کو ؟ , زبونت رو دربیار , و بد هم خودششش عملا یادش میداددددددد
فدای نشستنت بشمممممممممم من فاطمه جونم
کلی بالش دورت میچینم که یه وقت روی زمین نیفتی و دردت نگیره ,
آخه تا خسته میشی , زودی خودتو ولو میکنییییی روی بالشات
آخخخخخخخخخ بخورمت جیگرررررررر با این نگاه زیباتتتتتت
تازگیها لباتم این مدلی میکنی عشقمممممممم
فرنی خوردی و داری با قاشقت بازی میکنی ,
میخوای خودت ببری توی دهنت
ولی بلد نیستی و داری میکنی توی دماغتتتتتت عسلللللللل
اینجام قاشقت داره میره توی چشمت خانوم مستقللللللللللل
" ای بابا , آخلش نفهمیدیم این قاشق چجولی میله توی دهن "
قاشقت افتاده روی زمین و شما هم که مستقل , خم شدی خودت برداری
دست بابایی هم توی عکس معلومه که خم شده تا هوات رو داشته باشه که یه وقت نخوری زمین گل گلی خانوم
دوباره زبونت رو آوردی بیرووووووووووووون فندقیییییییییییی
قربون چشمااااااااااااااااااااااااااااااات
بغلم بودی و تا گذاشتمت زمین , ببین چه اداهایی از خودت درمیاری
میخوای انگشت شصت پات رو بگیری فداتتتتتتتتتتتت بشمممممممممم
تازه بف , بف هم داری میگی , فدای ناز و اداهات بشه مامانت
قربون هوش و استعدادت برم که چند تا کارو با هم انجام میدی
میخواستم ازت عکس بگیرم ,
اما هر چی صدات کردم تا نگاهم کنی , نخیررررر , محل نذاشتی
حواست کجاستتتتتتتتت جیگرررررررررررر
لباش رو ببین , لبات رو اینطوری میبری توی دهنت تازگیا ,
فدای شکل و قیافت بشم من
دوباره در حال کشف شصت پاتی
و البته از کنترل مورد علاقت هم نمیتونی بگذریییییی
عاشقتممممممممممممممم عزیزمممممممممم
قربون خودت و دست و پاهات نازنینممممممممممم
داری به بابایی گل و مهربونت نگاه میکنی فداتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
دوستای گلم , توی پست قبلی , نوشته بودم که یه شب , من و بابایی و دخملی رفتیم کوه خضر نبی ,
دوست خوب اردیبهشتی من , گل آرا جون ( مامانی مهربون طاها و تارا جونم ) , درخواست عکس از این کوه زیبا و معنوی رو داد ,
با خودم گفتم که شاید خیلی از شماها اونجا رو ندیده باشین و یا دوست داشته باشین بینین ,
چند تا عکس از اونجا رو توی این پست قرار دارم ,
امیدوارم دوست داشته باشین .
اون عقب , جمکرانه که پیداست , شبها کاملا واضح و پیداتره
اینم مزار شهدای گمنامه که پایین کوه خضر قرار داره ,
آرامگاه شهدا پایین کوهه , زیارتگاه خضر نبی بالای کوهه