برکت حضور دخترم در اولین ماه رمضانی که کنارمونه
سلام دختر گل و دوست داشتنی و نازنین خودم , فاطمه جونی عسلمممممممم
فرا رسیدن ماه پر خیر و برکت رمضان رو به همه دوستای گلم ,
و همه مسلمانان جهان تبریک میگم
از همه شما التماس دعا دارم
"و یه تبریک ویژه هم به دخترماهم که امسال برای اولین بار در این ماه مبارک کنار من و باباییشه"
امسال بعد از اولین عید سال و اولین روز مادر و اولین روز پدر و اولین روز تولد مامان و .... و ..... و اولینهای دیگری که در کنار من و بابایی مهربونت بودی ,
نوبت رسیده به اولین ماه رمضانی که در کنارمون هستی عزیز دل مامان , ماه رمضان همیشه ماهیه که برای من عزیز بوده و هست و خواهد بود ,
ماهی که از همون کودکی برای من حس و حال خاصی داشته و پر از خاطره بوده و هست , و از همون بچگی من رو عاشق خودش میکرد , ماهی که همیشه برای من عطر و بوی خاص و حال و هوای دیگری داشت و داره , و من از همون بچگی عاشق افطارها و سحرهایش شدم ,
یادش به خیر اون روزگار بچگیمون , وقتی سحر با صدای پدر و یا مادرم از خواب بیدار میشدم و بعد کنجکاوانه میرفتم آشپزخونه تا ببینم سحری چی داریم و بعدش صدای دعای سحری که فضای خونمون رو پر میکرد و به سفره سحری حس و حال دیگه ای میداد و پدر خوب و مهربونم که زود سحری خودش رو میخورد تا دعای سحر رو همراه با رادیو بخونه و من هم به تقلید از اون همین کارو میکردم و از همون موقع عاشق دعای سحر شدم و برام رنگ و بوی دیگه ای گرفت ,
وقتی که بعضی شبها خیلی خوابم میومد , اولش تنبلی میکردم برای بیدار شدن وقت سحر , اما پدر خوب و عزیزم با حساسیتی که روی بیدار شدن در وقت سحر داشت , ما بچه ها رو به زور بیدار میکرد تا همگیمون در جمع با صفای خوانواده و در کنار هم سحری بخوریم و گاه گاهی هم پدر مهربانم عصبانی میشد از تنبلیم , و من بعد از بیدار شدن چقدر خوشحال میشدم که به زور هم که شده بیدار شدم و خواب نماندم و حس و حال خوب این وقت و ساعت رو از دست ندادم ,
چقدر مهربان و دوست داشتنی بودی پدر , و چه زود رفتی از کنارم ....... شب هفتت هم مصادف شده بود با اولین روز ماه مبارک رمضان ........ گویا رمضان هم میخواست در شب هفتت شرکت کند و رسم وفا را به جا بیاورد ............ آن سال ثواب همه شبهای قدری را که دعای جوشن کبیر خواندم , به روح تو هدیه کردم پدر نازنینم ............ کاش پذیرفته باشی .............
یادش به خیر افطارهای باصفای روزهای کودکیم را در وقت اذان , بعد از ظهرها با داداشم میرفتیم و نون روغنی تازه میخریدیم , چقدر هم صفش طولانی بود اما ما داوطلبانه میرفتیم برای خرید , توی راه برگشت بوی نون تازه مشاممون رو نوازش میکرد و منتظر میشدیم تا اذان شروع بشه و ما افطار کنیم و از اون نون بخوریم .... چه روزهایی داشتیم ..... چه زود گذشت اون روزها ...... چه زود بزرگ شدیم بی اینکه حواسمون باشه ......
دختر گل و نازنینم قدر روزهای شیرین و خاطره انگیز و شاد کودکیت رو بدون و از آن بهترین استفاده رو بکن و خوب به خاطرت بسپار که خیلی زود به خاطره ای دور تبدیل خواهند شد ,
عزیز دلم دوست دارم خوب بچگی کنی , و من و بابایی , دوران کودکی خوبی رو برات رقم بزنیم که بعدها از به یاد آوردن اون خوشحال و راضی باشی و یادآوریش برات لذت بخش باشه نازنینم , انشاالله که دوران کودکیت پر باشه از خاطرات شیرین و ناب و دوست داشتنی فدای تو بشم من .
ماه رمضون امسال , حضورت توی خونه ما علاوه بر حال و هوای خاص و زیبایی که به فضای افطار و سحرمون میده , برکت ویژه تری داره و اون اینه که به برکت وجود نازنینت و به برکت اسم زیبای تو , فاطمه , ختم قرآن توی خونمون برگزار شد و من از این بابت , هم خیلی خوشحالم و هم خداروشکر میکنم که به برکت حضورت , همچین سعادتی نصیبمون شده که توی این ماه مبارک , خونه ما هم بشه محلی برای ختم کلام خدا ,
چهارشنبه , پنچشنبه و جمعه , 11 و 12 و 13 تیرماه 1393 توی خونمون , ختم قرآن داشتیم با حضور همسایه های عزیزمون ..... خدایا شکرت
البته توی این ختم دسته جمعی که از اولین روز ماه رمضون شروع شده و هر بار , خونه یکی از همسایه های خوبمون برگزار میشه , تا به اینجا , من و تو هم , هر روز در جلسات شرکت کردیم و تو واقعا خانووووووووووووووم بودی و صبور و اصلا بیقراری نکردی توی این مجالس خداروشکرررررررررررررررررر عزیز دلم .
وقتی هم که مراسم خونه خودمون بود که عااااااااااااااااااااااااااالی بودی و ماه و واقعا صبوری کردی نازنین دختر من و حتی با اینکه هر روز , آخر مجلس , خسته میشدی , اما اصلا گریه نمیکردی و حسااااااااااااااااااابی هوای مامانی , و مهمونامون , و حرمت مجلس قرآنی رو نگه داشتی فدای تو بشم من.
امسال ماه رمضون , وقت اذان , وقتی که بابایی داره نماز اول وقتش رو میخونه , من و تو در کنار هم سفره افطار رو میچینیم و تو هم حسابی با مامانی توی این امر مهم و خطیر همکاری میکنی نازدونه مامان , وقتی دارم سفره رو آماده میکنم , تو توی بغلم هستی و دوست داری ببینی من دارم چی کار میکنم و اصلا نمیخوای از بغلم دور باشی و تا میزارمت زمین دستات رو به سمتم باز میکنی که بلندت کنم و اگه بغلت نکنم جیغ و داد راه میندازی و بعد هم گریه , باز کردن سفره و چیدن وسایل رو در حالی که توی بغلمی انجام میدم , اما برای ریختن چایی و مابقی کارهای خظرناک , دیگه میزارمت زمین که البته دادت درمیاد حساااااااااابی ,
فداتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت بشممممممممممممممممممممم منننننننننننننن .
سر سفره افطار روی زانوی مامانی میشینی و در همون حال خم میشی تا وسایلهای سفره رو برداری , ای بلاااااااااااا و البته من مانعت میشم و توهم در مقابل دست و پا میزنی که بری توی سفره , گاهی از آب بعضی غذاها مثل سوپ , یا آب خورشت یه کوچولو بهت میچشونم که خیلی خوشت میاد و کلی ملچ مولوچ راه میندازی , و من خندم میگیره ...........
چقدر خوبه که در کنارمون هستی عزیز دلم ............
بعد از افطار وقت خوابت میرسه و مدتی طول میکشه تا بخوابونمت و بعد هم میرم سراغ درست کردن سحری
تا وقت سحر , یکی دو باری بیدار میشی و شیر میخوری و دوباره میخوابی .........
وقت سحر , خواب هستی و توی تخت خودت خوابیدی مثل فرشته ها ......
راستی عزیز دل مامان , یه چیزی که این چند وقته یادم رفته بود برات بنویسم , تغییر دکوراسیون اتاقت بود که یک هفته مونده به نیمه شعبان انجامش دادم ( چه حافظه ای داره مامانی , صبر میکردم یه دفعه , سال بعد یادم میفتاد و توی سالگردش مینوشتم این تغییر دکوراسیون رو ) ,
خلاصه اینکه , 14 و 15 و 16 خرداد که چند روزی تعطیل بود , کل خونه رو ریختم به هم و یه خونه تکونی حسااااااااااااابی انجام گرفت , و دکوراسیون اتاق شما هم تغییر کرد و تختت رو جابه جا کردم تا راحتتر توش بخوابی گل همیشه بهار من , به نظر خودم بهتر از دکوزاسیون قبلی شد , خودم که پسندیدم .......
از یک شب مونده به شروع ماه رمضون , دقیقا جمعه شب , 6 تیرماه 1393 , یعنی از یک هفته مونده به پایان شش ماهگیت , دیگه شبها توی اتاقت و توی تخت خودت میخوابی نازنازی مامان . البته بعد از اینکه از تبریز برگشتیم و تقریبا از 4 ماهگیت , روزها توی تخت خودت میخوابیدی ولی شبها پیش خودم و روی تخت ما به خواب ناز میرفتی , اما الان 6 روزه که شبها توی تخت خودت میخوابی و اونقدرم نااااااااااااااااز به خواب میری و راحت میخوابی توش که نگو ...... , وقت سحر نگاهت میکنم و میبینم که چقدر خوشگل خوابیدی توی تخت خوابت و کیف میکنم از دیدنت نازنین دختر من ,
با اینکه وقت سحر توی اتاقت خوابی , ولی همین عطر حضورت توی خونمون , صفای بیشتری میده به سحرهای ماه رمضونمون ...... ,
یه خبر دیگه که توی این هفته اتفاق افتاد این بود که اولین گردش تابستونی سه نفره ما جمعه شب , 6 تیرماه , انجام گرفت , و من و تو و بابایی با همدیگه رفتیم کوه خضر , گردش کوتاه , اما مفرح ولذت بخشی بود و کلی بهمون خوش گذشت , جای دوستان خالی , بلال خوردیم که مامانیت عاشقشه , بعد هم رفتیم سر خاک شهدای گمنام و فاتحه ای خوندیم , برام جالب بود که شهدا همه 13 تا 20 سال سن داشتن , به نظرم رسید که چه معرفتی داشتن با اون سن و سال کم و صد البته چه غیرتی ,
تو هم با دقت همه جارو نگاه میکردی , صداهای اطراف برات جالب و عجیب و گاهی ترسناک بودن , ولی در کل , اصلا اذیت نکردی و خیلی آروم بودی , با اینکه وقت خواب شبت بود , اما بیقراری نکردی و فقط گوش و دماغ و چشمت رو میمالیدی و معلوم بود دوست داری دیگه بخوابییییییییییییییی .
از بالای کوه خضر نبی , مسجد جمکران کاملا پیدا بود , از همونجا سلامی به آقا دادیم و بابایی هم دست شما رو روی سینت گذاشت و سلام داد , قربون دست کوچولوت برم من , چراغهای حرم حضرت معصومه هم از دور نمایان بود , من هم همراه تو که توی بغلم بودی رو به حرم ایستادیم و سلام عرض کردیم خدمت بی بی .......
خلاصه که خیلی خوش گذشت و بعدش برگشتیم خونه و شما رو طبق برنامه قبلی در تخت خودتون خوابوندیم .....
برای دیدن عکسهای فاطمه جونی به ادامه مطلب برویییییییییییییییییید لطفااااااااااااااا
فاطمه جونی من توی تختش خوابیده مثل فرشته ها
مامانی قربونت بره عروسک من
برای جلسه ختم قرآن این بلوز رو تنت کردم عزیز دلم
و تو هم همش این گل زرد روی سینش رو میگرفتی و میکشیدی
و منم همش دستت رو میگرفتم تا گلش رو نکنی یه وقت بلا خانوم
راستی این بلوز , هدیه مامان زندایی جون و البته پسند زندایی جون خوش سلیقه شماست
ممنوووووووووووووووووووونم زندایی مهربووووووووووووووووووونم
یکشنبه شب , بعد از اولین افطار ماه رمضان امسال , آماده شدیم تا بریم خونه مادرجون
بعد از ختم قرآن خسته بودی و خوابیدی توی تختت تا خستگی در کنی ناااااااااازنینم
فدای این خوابیدنت بشه مامان عزیز دلمممممممممم
کلی هم باید بالش دورت چیده بشه تا غلت نزنی گل گلی من
به قول زندایی جون که میگفت :
( یعنی فاطمه توی بدخواب بودن به کی رفته ؟ خوب به مامانیش رفته دیگه )
فدای معصومیت و آرامشت بشمممممممممم من
فدای دقتت ناز نازی مامان
اینطوری خوابیدن و نگاه کردنت رو خیلیییییییی دوست دارمممممم
یادش به خیر , ماه رمضان پارسال , همین وقتا باردار بودم و کلی ویار داشتم , از همه غذاها بدم میومد و حتی آب هم نمیخوردم , ویارم اونقدر شدید بود که حتی از خونه خودمون هم بدم میومد و از بس اذیت میشدم که اشکم درمیومد گاهی , اما من به عشق تو , همه اون سختی ها رو هم دوست داشتمممممم , بابایی مهربونت توی گرما و با دهن روزه و با کلی خستگی , ظهرها که از سر کار میومد می رفت و برای من دنبال غذا میگشت و هر روز هم با یه پرس جوجه میومد خونه ........
البته همه اینا به عشق تو بود دخترم که سالم باشی و کلی ویتامین بهت برسه خوشگلمممممم
آخه من و بابایی عاشقتییییییییییییییییییییممممممممم فاطمه جونم