11ماهه شدن فرشته کوچولوی من
دوستای گل و نازنین و مهربونم سلام ,
این پست رو , روز جمعه , 14 آذر ماه , که فاطمه نازنینم 11 ماهه شد نوشتم ,
ولی دو سه روزی طول کشید و به تاخیر افتاد قرار دادنش توی وبلاگ ,
البته به علت مشغله زیاد بود این تاخیر ایجاد شده ,
بابت دیر تایید شدن کامنتهاتون هم واقعا شرمنده ام دوستای خوب و نازنین من ,
باور کنید این دختر بازیگوش و نازنازی من اجازه کار با لپ تاپ رو در مواقعی که بیداره نمیده ,
و زمانهای خوابش هم واقعا مشغله کاری و ذهنی داشتم دوستای مهربون و بامحبتم ....
از تک تکتون بابت دلنگرانیها , مهربونیها و کامنتهای پر محبتتون ممنونم ,
و به محض پاسخ به کامنتها حتما در اولین فرصت تایید خواهم کرد ...
تک تکتون رو دوست دارم دوستای نازنین و مهربونمممممم ...
سلام فرشته کوچولوی ناز مامان , نازدونه خانوم 11 ماهه خودم
قربون قد و بالای تو و این ایستادنت برم من عزیز دلم
کاش میدونستی و میتونستی بفهمی که چقدر دوستت دارم و عاشقتممممممم
امروز , 14 آذر ماه 1393 هست و تو نازنین دختر من , 11 ماهه شدی ...
11 ماه از زمینی شدنت گذشت و دیگه چیزی تا یک سالگیت باقی نمونده ...
11 ماه زندگی کردی کنار مامان و بابا و یکی یه دونه و چراغ خونه ما شدی ...
روز شمار یک سالگی تو , از امروز شروع شده و به حرکت افتاده ,
و فقط یک ماه دیگه مونده , تا یک ساله بشی ماه شب 14 من ...
11 ماهگیت پر از خیر و برکت و سلامتی باشه نازنین و مهربون من ...
چقدر زیبا و دلنشینه کنار تو بودن و از دنیای کوچیک و قشنگ تو دیدن و نگاه کردن ...
چقدر هیجان انگیزه از دریجه چشمان زیبای تو زندگی را نگریستن ...
بی ریا , بی کینه , پر محبت , مهربان , پر انرژی , با لبخند , زیبا و زیبا و زیبا ...
با همه خستگی ها , سختی ها , شب بیداریها , دل نگرانیها ,
چقدر خوب و زیبا , شیرین و دلنشینه , مادر تو بودن , عزیز دردونه من ...
با تو دوباره کودکی میکنم و پا به پای تو , از نو بزرگ میشوم ...
گویا من هم با تو , 11 ماهه شدم و پا به پای تو آمدم ,
پا به پایت قد کشیدم , پا گرفتم و ایستادم ...
تمام دعای من و آرزویم خوب مادری کردن برای توست ,
کاش بتوانم و لایقش باشم که برایت درست و خوب مادری کنم , آنگونه که لایقت باشد ...
خدا کند بتوانم مادری شایسته باشم ,
برای تربیت صحیح تو , برای درست محبت کردن به تو , برای درست بزرگ کردنت ,
برای خوب و درست عاشقت بودن , فرشته زندگی من ....
من را ببخش نازنین دخترم , اگر در گیر و دار خستگی های روزمره ,
آنگونه که باید توان و حوصله شیطنتهای زیبای تو را ندارم ...
من را ببخش , اگر دنیای شیرین کودکی هایت را آنطور که باید و شاید نمیفهمم ...
اما دوست دارم این را همیشه به یاد داشته باشی که ,
تمام تلاشم را میکنم , تمام توانم را به کار میگیرم تا بفهممت , تا بفهممش ....
تا با شادیهای کودکانه ات , من هم شاد شوم و شادی کنم ...
و با غمهای کودکانه ات من هم غمگین شوم و با تو همدردی کنم عزیزکم ...
تا با شیطنتهای زیبای کودکانه ات , من هم پا به پایت هیجان زده شوم ...
و از خرابکاریهای گاه و بی گاهت لذت ببرم و همپای تو من هم بچگی کنم ...
تا هنگام بازی گرفتنهایت , آن هم درست در وقت خوابیدن ,
من هم به شیطنت بچه گانه ات بخندم و با تو بازی کنم ,
حتی وقتی به شدت خسته ام و خوابم می آید ,
می خواهم سعی کنم و همچنان هم تلاش میکنم تا درست درکت کنم ...
همچنان تمرین میکنم ,
تا دنیایت را بشناسم و همپای تو باشم عزیز دل مامان ....
همدل و همراهت باشم گل همیشه بهار من ...
تا آخر عمر , تا همیشه , تا آخر دنیا , من باهاتم مامان ...
وای عزیز دلم , چقدر خنده های زیبا و دلنشینت را دوست دارم ,
وقتی حتی کار بدی میکنی و من اخم میکنم و تو فکر میکنی این هم نوعی بازیست و میخندی ...
و آن وقت است که در آغوش میگیرمت و با هم میخندیم ,
و من میبوسمت و میبوسمت و میبوسمت ...
فدای قلب مهربان و دل بی کینه ات عروسکم ...
خدا چقدر دنیای صاف و ساده شما بچه ها را دوست دارد ....
11 ماهه شدنت سرشار از زیبایی و لحظات شیرین و پیشرفتهای جدیدت عروسک من
آخ که چقدر دوست داشتنی و شیرین و خوشمزه ای تو دخترم
هر کسی که تورو میبینه به من میگه که تو چقدر خواستنی , دوست داشتنی و تو دل برو هستی عزیز دل مامان
خدایا شکرت بابت این نعمت و هدیه زیبات
ممنونم خدای مهربونم .....
در پناه خودت حفظش کن و نگهدارش باش
ماه یازدهم زندیگت نیز پر بود از اتفاقات مختلف و پیشرفتهای جدید و خاطرات زیبا ,
که توضیح این لحظات قشنگ و دوست داشتنی رو به همراه بقیه عکسهات ,
در ادامه مطلب این پست قرار دادم ....
لطفا بفرمایید ادامه مطلب ....
اینجا 10 ماهه هستی ,
با بابایی رفتی بیرون و اونقدر خسته شده بودی که توی راه برگشت خوابت برده بود ,
مثل فرشته ها به خواب ناز رفتی فدای تو بشه مامان
اینجا تپل تر بودی , ولی الان لپات خیلی کوچولوتر شده گل مامان
قربون ناز و ادات , با این گیره هات دخمل کوچولوی من
بعد از 10 ماهه شدنت و در طول یازدهمین ماه حضورت در کنار من و بابایی , اتفاقات مختلفی افتاد و پیشرفتهای زیادی هم داشتی عزیز دلم ... قربون دست و پاها و صورت کوچولو و زیبات بشم من گلم , این روزها از همه چیز میگیری و بلند میشی و می ایستی , تا میزارمت زمین اولین کاری که میکنی از میز بزرگ توی سالن میگیری و بلند میشی و محکم با اون دست کوچولوت میزنی روش خوشگل من ....
مهمترین موفقیتت در طول این ماه , ایستادنت به تنهایی بود , حالا دیگه میتونی به تنهایی کمی بایستی , 10 ماه و نیمه بودی که به این موفقیت رسیدی نازنینم , اما به طور کامل و بدون ترس , در آستانه 11 ماهگی تونستی این کار رو انجام بدی دخملی باهوش من ...
به تازگی یاد گرفتی بای بای کنی , و خیلی بامزه دستت رو تکون میدی برای بای بای کردن , و من میخوام بخورمت شیریییییییینمممممم , گاهی دو دستی این کار رو انجام میدی دوست داشتنی من ... فدای دست کوچولو , پا کوچولوهات بشه مامان ....
کلماتی که ساده باشه رو , وقتی من تکرار میکنم , تو هم تکرار میکنی ...
میگم به به , تو هم میگی به به , میگم ددر , تو هم میگی دد , چند روز پیش میز رو تازه پاک کردم و همون موقع تو ازش گرفتی تا بلند بشی , منم بهت گفتم : دخترم میز رو الان پاک کردم مامانی , بعدم به شوخی گفتم : ای بابا .... توام با همون زبون خوشگل بچگونت گفتی : ا بابا ... من و بابایی مردیم از خنده و کلی ذوق کردیم ...
کلمات ماما و بابا رو همچنان به راحتی ادا میکنی , اما یه نکته داره و اونم اینکه , فقط وقتی که شیر یا به قولی "هام " بخوای و خوابت گرفته باشه , و همینطور وقتی پی پی کرده باشی ماما میگی , اونم نه یه بار , نه دو بار , بلکه چند بار .... ولی در بقیه مواقع فقط میگی بابا و به هیچ وجهی ماما نمیگی ... آخه تبعیض در این حد ؟؟؟
وقت اذان و قرآن که بشه میدویی جلوی تلویزیون و به دقت گوش میدی و چشم میدوزی به تلویزیون , و منتظر میشی تا من صلوات بفرستم و تو بخندی ... تا اذان شروع میشه , میری جلوی تلویزیون و از میزش میگیری و بلند میشی و بعد هم نگاهم میکنی ببینی کی صلوات میفرستم بلند ... فدای اون هوش و حواست بشم من آخه دختررررررررررررررررررر....
همچنان به شیوه خودت چهار دست و پا میری و کف پات رو هم وسطاش روی زمین میزاری و خیلی بامزه میشی از عقب که نگاهت میکنم ...
بعد از 10 ماهه شدنت چند باری رو با بابایی واسه گردش رفتی بیرون و دور زدی , و چندین و چند بار هم با همدیگه رفتیم روضه و عزاداری , که حسابی ماه و خانوم بودی دختر خوب من .... چند باری رو با هم رفتیم خونه مادر جون و کلی خوش گذشته اونجا , خیلی مادرجون رو دوست داری و تا میبینیش شروع میکنی به سر و صدا و با زبون خودت باهاش صحبت میکنی , فقط هم بغل مادر جون میری و توی بغلش حسابی راحتی , و تا مادرجون رو هم میبینی شروع میکنی و میخندی مهربون من , مادر جون هم شما رو خیلی دوست داره عزیز دلم ...
یه بار هم جمعه هفته گذشته , 7 آذر ماه , عمه جون مریم اینا , زحمت کشیدن و با ماشینشون اومدم دنبالمون و به اتفاق هم رفتیم خونه مادرجون , البته اون روز خیلی حال نداشتی چون شب قبلش حسابی تب کرده بودی و خواب خوبی نداشتی فدات بشم من , ولی با این همه خیلی به تو و من و بابایی خوش گذشت ...
ممنونم عمه جون مهربونم .... خیلی خیلی به زحمت افتادین و شرمندمون کردین
چهارشنبه شب هم , 12 آذر ماه , به اتفاق هم رفتیم خونه زن عمو مهین ... خیلی خوش گذشت و حسابی پیششون بودیم و شام هم موندیم و انداختیمشون تو زحمت حسااااااااابی .... عاطفه جون , دختر عموی گل و مهربونت هم خیلی زحمت کشید و خلاصه حسابی به زحمت افتادن اون شب ... اما خیلی بهمون خوش گذشت در کنار خوانواده مهربون زن عمو مهین خوب و نازنین .... ممنونم زن عمو مهین مهربون و گلم ...
این روزها خیلی شیرین تر و خواستنی تر و نازتر شدی و من از نگاه کردن به صورت و قد و بالای تو لذت میبرم ... این روزها خیلی مهربان تر شدی , همیشه لبخند به لب هستی و به همه میخندی خوشروی من ... به شدت به من وابسته تر شدی و اگر بخوام چند دقیقه ای رو استراحت کنم نمیزاری و بابایی با هزار تا ترفند مشغولت میکنه تا به سمت من نیای ... تا منو میبینی میدویی طرفم و میخندی و خودت رو میچسبونی به من خوشگلمممممم ..... عاشق اینی که با من یا بابایی بازی و شوخی کنی و غش غش بخندی ...
گرچه هنوز هم سر خوابیدنت مشکل دارم و خیلی اذیت میشم برای خوابت جیگر کوچولوی من .... روی پام به هیچ وجه نمیخوابی , خیلی سعی کردم و تلاش کردم تا عادتت رو عوض کنم , اما نشد که نشد , تا حدود دو ماه پیش با خوردن شیر راحت خوابت میبرد اما مدتیه که با شیر هم بد میخوابی , اگه دیگه خیلی خیلی خسته باشی و دور و برت هم خلوت باشه و کسی یا چیزی هم حواست رو پرت نکنه میخوابی , وگرنه با شیر هم نمیخوابی و من فقط باید سرت رو بزارم روی شونم و اونقدر راه ببرمت تا خوابت ببره عزیز دلم .... این کار کلا کمر و دست و پای من رو داغون کرده با اجازت خانوم کوچولوی ناقلا و شیطون بلای منننننننن ... شبها هم چند باری بیدار میشی و شیر میخوری و دوباره میخوابی , اما گاهی اوقات به خصوص وقتی برای دندونات اذیت میشی , وقت نماز بیدار میشی و دیگه هر چی شیر میدم خوابت نمیبره و باید باز هم روی شونه یا توی بغلم اونقدر بچرخونمت تا بخوابی جییییییییییگررررررررر ....
اما همش فدای یه تار موی قشنگت عزیز دلم ,
فدای سرت همه سختیها نازنین مامان ...
من عاااااااااااااااااااشقتممممممممممم همچناااااااااااااااااااااااااااااااان ...
تعویض پمپرزت هم برای خودش ماجراها دارد , دو بار از روی تشک تعویضت بلند میشی و میری و یه دوری میزنی و با لبخند بدو بدو برمیگردی تا اینکه بالاخره من موفق به بستن شما میشم بلا خانوم .... گاهی هم نصفه نیمه بسته میشی و کار به جاهای باریک میکشه دیگه جوجه من ...
کلا هر چی شستن پاهات موقع تعویضت و یا حمام رفتنت به آسونیه و خیلی خوشت میاد و استقبال میکنی , اما همونقدر هم از پوشیدن لباس و عوض کردن لباس بدت میاد و اصلا میونه خوبی نداری باهاش , به خصوص که الان هم هوا سرد شده و موقع بیرون رفتن باید حسابی پوشیده باشی عزیز دل مامان ....
مامانی خوب به هر حال هر کسی یه اخلاقی داره دیگه ,
توقعاتی دارین از منه بچه به خدا
کلا عاشقتممممممممممممممم رفته دخترممممممممممم
اولین باری که چند ثانیه ای رو کاملا به طور مستقل ایستادی دخترمممممم
بعدش ذوق کرده بودی و پشت سر هم می ایستادی نازدونه من
عزیز دل مامان که یه پای ثابت ایستادن روبروی کتابخونه است
البته کتاب نمیخونه جیگر ما اینجا , با کلید در کتابخونه بازی میکنه
روبروی پاتوق همیشگیت یعنی کتابخونه نشستی و خسته از بازی شدی حسااااااابی
دخملی یکی یه دونه من که " بای بای " یاد گرفته
بابایی گلت عاااااااااااشق این عکسته نازدونه من
عاشق لپ تاپی و نمیتونم اصلا وقتی بیداری باهاش کار کنم
اینجام از غفلت مامانی استفاده کردی و داری خرابکاری میکنی و حرییییییییییفت نمیشم
با یه همچین مشقتایی من پست میزارما
پنج شنبه هفته گذشته , 6 آذرماه 1393 ,
10 ماه و سه هفتگیت بود , برای اولین بار تب کردی عزیز دلممممممم
تا به حال توی این 10 ماه و نیمه بودنت , شکر خدا مریض نشده بودی نازنینم
مگه گاهی واسه واکسنت بی حال بوده باشی
اون روز از غروب کمی داغ شدی , اولین بار بود اینقدر گرم بود سرت و دستات
مدام تب سنج گذاشتم , بابایی هم اون شب خونه نبود
تبت تا 38.5 هم بالا رفت ,
اما خداروشکر با شربت استامینفون و پاشویه و بعد هم شیاف استامینوفن 125 ,
همون شب تبت پایین اومد و به 36 رسید ....
خدایا ممنونم بابت این همه لطف و نظرت به ما ....
فکر کنم دلیل تبت , دندونهای نیش پایینت باشه که البته هنوزم خبری ازشون نیست ...
چون هیچ علامتی از سرماخوردگی که نداشتی ,
و همون شب هم تبت کلا قطع شد و دیگه تکرار نشد الحمدلله .....
فدات بشم که اینقدر چشمات بی حس و حاله به خاطر تبت نفس من
با اینکه تب داری ولی باز هم شیطنت میکنی بازیگوش من
هنوز بابایی خونه بود اینجا و نرفته بود بیرون و تو تبت در حال بالا رفتن بود عمر من
قربان بره مامانششششششششششششش
چشمات یه دریاست جیگرم , واسه من یه دنیاست جیگرم
( مامانی از عشقت شاعر میشود )
دخملی در حال بازی وسط اسباب بازیهایش
قربون این خنده هاتو دندونات برم منننننننننننننن عزیز دلم
با این اسپری بینیت همش میزنی روی میز و با بابایی که داره با لپ تاپ کار میکنه شوخی میکنی
میخوای بابایی رو گول بزنی و بری سراغ لپ تاپ عایا ؟؟؟
حدس ما در عکس بالا درست بود کاملا .... بفرمایید ببینید ...
فرصت کار با لپ تاپ رو به هیچ وجه نمیدی و تا از دور میبینی , میدویی سمتش
همچنان در حال تلاش برای به دست آوردن لپ تاپ بابایی
دو هفته پیش مریض بودم و بابایی مهربون زحمت کشید و برای اولین بار کوکو سبزی درست کرد ...
دستور داده بودن که به هیچ وچه در آشپزیشون دخالتی نکنم و فقط بخوابم ...
بنده هم امرشون رو اطاعت کردم و فقط برای گرفتن عکس یادگاری وارد آشپخونه شدم ...
واقعا خیلی عالی و خوشمزه بود ..... ممنونممممممممممممم
فدای دستای مهربون و عشق و صفات عزیزم
اینم انگشترعقیق بابایی که با یه وسواسی حین آشپزی در آوردن
در حال تماشای ویترین اسباب بازیات بودی و هر چی صدات کردم , انگار نه انگار
این هم یه پاتوق دیگه شما , جلوی جا کفشی روی سرامیک
بهت میگم : دخترم اینجا نشین سرده , واسه من دست میزنی
خوبه سوت نمیزنی
یکی از سرگرمیها و تفریحات مورد علاقت ,
با دست کوچولوت محکم کوبیدن روی این میزه
این ضربه گیری که در عکس زیر مشاهده میکنید ,
تا چهارماه پیش که اومد توی این خونه , سالم بود و یه خال هم روش نیفتاده بود ,
در عرض چهار ماه به این حال و روز افتاده ....
دخمل بلا همه جاش رو با انگشتای نازش کنده و اینطوریش کرده ....
چقدر بلایی آخه تو دخترررررررررررررررر
فدای قدت برم که درست هم قد میزی و وقتی میشینی میری زیرش
زیر میز هم تو فکر برداشتن لپ تاپ از همون جایی
عاشششششششششق این تیپتمممممممممممممم من
قد و بالاتو قربوووووووووون دختر نازمممممممممم
خوابینتم خواستنیه تو جیگررررررررررررررررررررررر
این دو تا عکس هم متعلق به 9 ماهگیته که رفتیم عقد خاله , تبریز ,
چقدرم خوش گذشتتتتتتتتتتت ...
این عکس رو , یه شب که خوانواده داماد میومدن خونه مامان جون , دایی جون ازت گرفته
این هممممممممممممم آخرین ورژن از نحوه گریه فاطمه جونی ما ,
گریه به روش موش شدن
دو روزه اینطوری گریه میکنی وقتی بهانه گیر میشی فدای ناز و اداهات بشم من
و از آخرین کارهای این دو سه روزی که گذاشتن پست 11 ماهگیت به تاخیر افتاد , علاوه بر جمع کردن لبهات به شکل عکس بالا , اونم وقتی گریه میکنی یا به التماس چیزی رو میخوای , اینه که کف پاهات رو میزاری روی زمین و زانوهات رو میگیری بالا و اینجوری چهار دست و پا میری عزیزکمممممممممممم .... خیلی بامزه میشی اینطوری فدای تو بشم من ....
و همینطور اینکه , کلمه " مامان " رو هم خیلی بیشتر و بهتر داری تلفظ میکنی عروسکم
و حرف " ن " دیگه شنیده میشه قربونتتتتتتتتتت برممممممممم
آخرشششششششش من میخوررمتتتتتتتتتتتتت عشق من ....