این روزهای من و فاطمه جونی
سلام دخملی عزیز و نازنین مامان و بابا
پس کییییییییییی میای دختررررررررررررر , دل مارو که حسابی آب کردی تو نازنازی ماااااااااااااااا
عزیز دلم , دخمل خوشگلم , قبل از همه این رو بگم که این پست رو تقدیم میکنم به
زنداییییییییییییییییی جون مهربونننننننننننننننن
باید بگم که زندایی جون شما , از خواننده های پر و پا قرص وبلاگمونه , گرچه به جز یک بار , دیگه برای ما کامنت نذاشته و از این بابت حسابش رو خواهم رسید .
زندایی جون عزیزمونننننننننننننن این چند روزه هم که پست جدید نذاشتیم حسابی شاکی شده و چون چند باری سر زده و دیده که از پست جدید و خبرای جدید , هیچ خبری نیست , حسابی حوصلش سر رفته و چند روز پیش درخواست کرده که وبلاگ رو به زودی به روز کنیم و از خبرای جدید بنویسیم.
چشمممممممممممممممم زندایییییییییییییییی جوووووووووووووووووووون مهربوننننننننننننننننننننننننن
اینم پست جدید که یه دلیل مهمش علاوه بر نوشتن خاطرات این چند روزه , برای تشکر از شماست هم به خاطر اینکه به وبلاگ ما میای و جویای حالمونی و هم از بابت گیره های خوشگلی که برای فاطمه جونی خریدی عزیزمممممممممممممممم .
فاطمه جونی , ببین زنداییت چی کار کرده براتتتتتتتتتتتتتتتتت . چه گیره های نازی برات خریده ,
چقدرم خوش سلیقه است این زندایی جونی .
فاطمه جون عزیزم , خوشگل مامان , چند روز پیش زندایی جون زنگ زده بود که حالمون رو بپرسه و گفت که چرا پست جدیدی نذاشتم و مدام میره نگاه میکنه و میبینه که خبر جدیدی نیست , بعد قرار شد که از اخبار این چند روزه بنویسم و بزارم توی وبلاگ .
همون موقع خبردار شدم که زندایی جون چند تا گیره سر خوشگل برات خریده , قرار شد که برام ایمیل کنه عکسش رو تا هم من ببینم , چون من مامانی عجولی هستم و کلا صبر و تحمل ندارم , و هم اینکه عکسش رو بزارم توی این پست جدید , من هم امروز این کار رو کردم البته با کمی تاخیر
دختر نازنین من , این گیره ها رو زندایی جون از چابهار برات خریده , آخه به خاطر کار دایی جون یک سالی میشه رفتن چابهار و قراره چند سالی رو اونجا بمونن , این عکسیه که از طریق ایمیل از چابهار رسیده .
ببخش که دیر گذاشتم زنداییییییییییی جون منتظر , آخه هم میخواستم چند روزی از عاشورا فاصله بگیریم و بعد عکسش رو بزارم و هم اینکه میخواستم برم سونو و با خبر سونو بزارمش توی وبلاگ عزیزمممممممممم.
دست گلت درد نکنه زندایی جوووووووووووووووووووووووووون مهربونننننننننننننننننننننننن
و خوش سلیقه
عزیز دل مامان مبارکت باشه
خانوم کوچولوی من , روز شنبه , من دوباره رفتم دکتر برای چکاپ , دوباره صدای قلبت رو که تاپ تاپ میکرد شنیدم , قربون قلب کوچولوت برم گل من که اینقدر تند تند میزنه عزیز دلم.
دکتر گفت که همه چی خوبه و رشدت هم خوب بوده عزیز دل من , مامانی هم خوب رشد کرده بود و یک کیلو هم دوباره اضافه کرده بود , از دست تو دختر که مامانی رو چاق کردی حسابی .
خانوم دکتر برای من سونوگرافی نوشت و من هم از خدا خواسته استقبال کردم , چون خیلی این مدت نگرانت بودم و دلم میخواست دوباره سونو بده تا ببینم وضعیتت چطوره و حال و احوالت خوبه ؟ داری چی کار میکنی اونجا خانوم کوچولو ؟ حسابی که منو لگد بارونم کردی نازنازی توی این مدت .
دیروز که دوشنبه بود با کلی استرس راهی سونوگرافی شدم , طفلی بابایی هم دو روزه که سرما خورده و دیروز رو توی خونه استراحت میکرد و سر کار نرفته بود , البته مامانی از بابایی مهربون پرستاری میکنه گلم تا زود زود خوب و سرحال بشه , نگران نباشییییییی , تعریف از خودم نباشه من مامانی خوبی هستم و کلی سوپ و شلغم و آبمیوه برای بابایی جون درست کردم که نوش جان بکنه , خلاصه بابایی با همه سرماخوردگی که داشت ولی به خاطر تو دخملی گل و نازش , با اینکه حال نداشت ما رو برد سونوگرافی این بابایی مهربون .
کلی توی نوبت نشستم , خوبه نوبت داشتم که یک ساعت منتظر شدم , خلاصه رفتم داخل با کلی دلشوره .
دلم میخواست من دستگاه سونو رو از دست دکتر بگیرم و زود شروع کنم و ببینم چه خبر؟
خانوم دکتر شروع کرد و اولش هیچی نگفت , من دوباره استرسم به همراه کنجکاویهام شروع شد و همش از خانوم دکتر سوال کردم راجع به تو
, خانوم دکتر گفت : مگه سونوی آنومالی توی هفته های 22 یا 23 ندادی ؟ گفتم چرا توی هفته 18 سونوی آنومالی دادم و توی هفته 23 هم سه بعدی , گفت خیلی خوبه , چون اندامها اون موقع مشخصتر هستن و بچه هر چی بزرگتر بشه اندامها توی هم فرو میرن ولی الان هم تا جایی که من میبینم و میتونم بررسی کنم همه چی سر جاشه و خوبه , خلاصه خانوم دکتر با حوصله سوالاتم رو جواب داد و بعد از کلی توضیح , بالاخره آخرش گفت که وضعیتت خوبه تا اینجا و فعلا مشکلی نیست
تا حدودی خیالم راحت شد , البته فقط تا حدودی , تا اینکه به دنیا نیای و من از نزدیک نبینمت و از سلامتیت مطمئن نشم که خیالم راحت نمیشه , من کلا مامانی مضطربیم , میدونم , از این همیشه نگرانا هستم .
فاطمه جونی من , بابایی از اینکه دیروز سونوگرافیت خوب بود خیلی خوشحال شد عزیزم و کلی ذوق کرد که تو حالت خوبه نازنازی مامان و بابا . تازه برامون قاقا لی لی هم خرید بعد از سونوگرافی . ممنون بابایی مهربووووون و گللللل .
فدات بشم نازنینم , دوباره دیروز موقع سونوگرافی , صدای قلب کوچولوت رو شنیدم . راستی میدونی چند کیلو بودی خانوم کوچولوی من ؟
توی 31 هفته و 3 روز بودی با وزن 1780 گرم . فداتتتتت بشم کوچولوی من خوب رشد کردیا دخمل بلا .
-------------------------------------------------------------------------
راستی از روز عاشورا هم بگم که چه نذری پختیم دو تایی , اونم به صورت یه دفعه ای و اتفاقی .
من و شما , دخمل عزیز دلم , هوس شله زرد کرده بودیم این چند روزه توی ایام عزاداری و کسی هم نبود برای ما شله زرد بیاره و یا بپزه , خلاصه شب عاشورا از اونجایی که من دیگه نتونستم صبر کنم از بس شله زرد دلم میخواست کمی برنج خیس کردم تا فرداش که روز عاشورا بود برای خودمون شله زرد بپزم و دو تایی یه دل سیر بخوریم و البته یه کمی هم به بابایی گل و مهربون بدیم البته از یه کمی , کمی بیشتر .
روز عاشورا , نزدیک ظهر , برنج رو بار گذاشتم , از اونجا که مامانیت کلا در ضمینه آش و سوپ دستش به کم نمیره و هر چی هم بخواد کم درست کنه اما یه دیگ بزرگ میشه , این قضیه رو توی شله زرد هم اثبات کردم و برنج وقتی پخت کللللللللللللللیییییییییییییییییییی شد , دو بار قابلمش رو تعویض کردم .
خلاصه دو تایی حسابی مشغول شدیم به شله زرد درست کردن تا ظهر عاشورا شد , بابایی هم خونه نبود و رفته بود مراسم روز عاشورا و من و تو خونه تنها بودیم . آخرای پختش بود و داشتم زعفرون شله زرد رو در انتها میریختم که یه دفعه متوجه نوشته هایی روی دیگ شله زرد شدم . چند جا نام حسین افتاده بود . یه حال عجیبی بهم دست داد . نام حسین با عکس یه شمشیر دو شاخه کنارش . اشک توی چشمام جمع شده بود . همون لحظه دعا و نذر کردم که فاطمه جونی من صحیح و سالم به دنیا بیاد , با دل خوش , کنار من و باباییش باشه , و سال بعد روز عاشورا شله زرد نذری بپزم.
شله زرد که تموم شد چندین کاسه شد , منم دیدم که زیاده و چون نام مبارک امام حسین رو هم روی شله زرد دیده بودم , گفتم شاید زیاد شدنش هم حکمتی داشته , بعد تصمیم گرفتم به عنوان نذری پخشش کنم بین همسایه ها , بعد دوتایی با هم رفتیم برای نذری پخش کردن که من خیلی دوست دارمممممممممم.
بابایی که از مراسم اومد براش تعریف کردم و اون هم خیلی خوشحال شد که ما یه نذری کوچولو دادیم روز عاشورا.
اینم شد نذری من و دخملی توی روز عاشورا .
عزیز دلمممممممم انشاالله , سال بعد , روز عاشورا , یه نذری خوب و حسابی میپزیم و اون روز , تو , دخمل ناز من , سالم و سلامت , در کنار من و بابایی هستییییییییییییی انشاالله .
دختر گل من , فاطمه جونی من , خیلی منتظرتیم من و بابایی .
بابایی که چند روز پیش میگفت چرا اینقدر دیر میگذره , انگار ثانیه ثانیه میره جلو این لحظات ,
این دخملی کی میاد بغلش کنیم و ببینیمش آخه .
ای بابا هنوز دو ماه موندهههههههه