خداحافظی با شیرمادر , ماجرای این روزهای دخمل بلای نازنازی و مامانیش
قبل از هر سخن و کلامی :
عید غدیر خم , عید امامت و ولایت ,
بر تمامی شیعیان , دوستداران و ارادتمندان امیر المومنین , حضرت علی علیه السلام ,
مبااااااااااااااااااااااااااارککککککککککککککککک ....
عاشق این جمله هستم مولای من
... " فقط حیدر " امیرالمؤمنین است ...
سلاااااااااااام دوستای گل و جون جونی و مهربوووووونم
و یه سلااااااااااااام ویژه و از عمق وجودم به نازنین دختر ماه و صبور مامان
فاطمه جونی عسسسسسسلم , عزیز دل مامان و بابا ,
در 1 مهر 1394 , مقارن با روز عرفه و عید قربان ,
در بیست و یکمین ماه از زندگی قشنگشششششش ,
با شیر مادر خداحافظی کرررررررررد
شاید باورش هم برای تو و هم برای من سخت بود که روزی , از مهمترین وابستگیت , و از اولین چیزی که مادرت را با آن شناختی , جدا شوی ...
اما عزیز دل مادر , چاره ای نیست , باید یاد بگیری که گاهی از خیلی چیزها , حتی از عزیزترینها و مهمترینهای زندگیت , برای رسیدن به درجه ای بالاتر , و برای ارتقا یافتن روح و جسمت بگذری ...
گل همیشه بهار مامان و بابا , ای جان مادر , شیرین من , اولین قدم برای مستقل شدنت ,
مبااااااااااااااااااااررررررککککککککککک
عمری طولانی و پر خیر و برکت , بختی بلند , و رزق و روزی حلال ,
نصیب تو نازنین دخترم باشد ,
... انشاالله ...
و حالا این دخمل بلای بی نظیر مامان و باباست در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها ,
یک هفته بعد از خداحافظی با شیر مادر
هنوز هم بعد از گذشت حدود ده روز از آخرین باری که در آغوش من خوابیدی و شیر خوردی , باز هم باورم نمیشود که دیگر شیر نمیخوری ....
هنوز هم اشک در چشمانم حلقه میزند , با یادآوری آخرین لحظه شیر خوردنت و آخرین باری که با ولع در آغوشم فرو رفتی و شیر خوردی .....
قربون قد و بالات برم من که رو به حرم حضرت معصومه سلام الله علیها ,
دست به سینه ایستادی و سلام میدی عزیز دلم
یادش به خیر تمام لحظاتی که " با عشق " به تو شیر دادم عزیز دل من ...
تمام لحظاتی را که در آغوشم خودت را به من میچسباندی و شیر میخوردی , و گاهی زیر چشمی نگاهم میکردی و حتی در همان حال شیر خوردن به من لبخند میزدی را , هرگز و هرگز از یاد نخواهم برد دختر کوچک و صبور و مظلوم من ....
همه آن لحظات , برای من مقدس بود و دوست داشتنی , خاطره انگیز و فراموش نشدنی زیبای کوچکم ....
باور کن نوشتن از تک تک آن لحظات زیبا و عزیز , به اندازه از شیر گرفتنت برای من سخت است و بغض گلویم را میفشارد ....
اما دیگر زمان , زمان خداحافظی تو از شیر مادر بود , و خدای مهربانم را شاکرم که توفیق شیر دهی نازدانه ام را به من داد و خودش نیز شاهد است که تا جایی که در حد توانم بود از تو دریغ نکردم شیره جانم را نازنین دختر من ...
دختر دوست داشتنی و شیرینم , فقط این را بدان که همیشه عاشقتمممممم و دوستت دارم تا بینهایت و همراه توام تا همیشه عزیزمممممممممم ...
بعد از اتمام بیست ماهگی فاطمه جونی ناز و خوشگلم , که عشق و نفس و جگر گوشه مامانیشه , و با شروع بیست و یکمین ماه از زندگی زیبای دختر قشنگم , یکی از مهمترین دغدغه های من جدایی فاطمه جونی عزییییییبیزم از شیر مادر بود ... و مدتها بود که این موضوع , ذهن من رو درگیر خودش کرده بود ...
از چند ماه قبل تصمیمم بر این بود که بعد از اتمام ۲۱ ماهگی نازنین دخترم , و همزمان با روز اول محرم , دخترک ناز و دوست داشتنی خودم رو از شیر بگیرم , و خیلی هم برای من سخت بود تصمیم گیری در رابطه با این مساله حساس , و مدام امروز و فردا میکردم , و اصلا برای خود من راحت نبود کنار آمدن با مساله از شیر گرفتن فاطمه جونی خوشگلم , و خیلی میترسیدم که به خاطر وابستگی زیاد نازنین دخترم , هنوز براش زود باشه و نتونه به راحتی با این موضوع کنار بیاد گل نازم ... از طرفی هم , روز به روز , این وابستگی فاطمه جونی ما به شیر مادر بیشتر و بیشتر میشد و در مقابل , توانایی من نیز کمتر و کمتر ...
فاطمه جونی عزیزم هم این اواخر , حتی گاهی بی دلیل , و فقط از روی عادت و وابستگی زیادش به من , بیش از اندازه شیر میخورد , و دیگه اصلا ربطی به نیازش یا گرسنگیش نداشت , تا جایی که به خاطر همین زیاده روی در شیر خوردن , دچار رفلاکس معده شده بود و به همین دلیل هم , خیلی شبها تمام غذایی که خورده بود رو به همراه شیر بالا می آورد ...
بعد از اتمام بیست ماهگی تو عزییییییییییییییز دلم , وقتی دیدم تقریبا برای جدایی از شیر مادر یا همون " هام " خودت آمادگی داری , تصمیم گرفتم هر چه زودتر تا این آمادگی رو از دست ندادی , از شیر مادر خداحافظی کنی نفسممممممممم ...
الهی من دورت بگردم که اینقدرررررر مظلوم و خااااااااااانومی جون دلم ....
دختر بی همتای مامان در حال بازی کردن , روز اول جدایی از شیر مادر
با شروع ۲۱ ماهگیت , وقتی دیدم معمولا شبها تا صبح میخوابی و کمتر برای شیر خوردن بیدار میشی و روزها هم وقتی جایی هستیم , کمتر تقاضای شیر میکنی و حتی گاهی برای خوردنش صبر میکنی و قانع میشی که الان نخوری و کمی صبورتر باشی , تصمیمم بر این شد تا این روند ادامه داره , پروژه خداحافظی از شیر مادر رو شروع کنم ... اما خیلی استرس داشتم و تصمیم برای شروع و اینکه کدوم روز , اولین روز شروع باشه , برای من خیلی سخت بودددددددد ...
این شد که زودتر از اول محرم و دو هفته ای مونده به اتمام ۲۱ ماهگیت پروژه مااااااااااا شروع شد ... از اونجا که دوم و سوم مهر , به مناسبت روز عرفه و عید قربان , دو روز پشت سر هم تعطیل بود , و بابایی مهربون و گلت خونه بود و میتونست پیشت باشه و مشغولت کنه , و مهمتر از اون اینکه, " روز عرفه و عید قربان " هم مناسبتهای متبرک و خوبی بودن , دیگه تصمیمم جدی جدی شد که با توکل بر خدا , شروع این دوره حساس از زندگی دختر گلم , در این ایام صورت بگیره ...
سه شنبه شب , در آخرین ساعات 31 شهریور , یعنی شب چهارشنبه یکم مهر , ساعت 12 , قرآن رو به نیتت باز کردم ... آیه اول سوره اسرا اومد که اشاره به شبی مبارک بود ... و بعد هم آیه های آخر سوره نحل که در رابطه با صبر بود , اومد .... به دلم خیلی خوب اومد ....
فاطمه گلم رو در بغل گرفتم و شیرش دادم و حسسسسسابی سیرش کردم , توی دلم گواهی میداد که این آخرین باری هست که شیر مامانی رو میخوری جان دلم ... با ولع میخوردی و میخندیدی ... و من توی دلم آشوب بود ... بوسیدمت و در آغوشم محکم فشارت دادم عروسک من ....
توی بغل بابایی طبق معمول هر شب به خواب رفتی , نیمه های شب بیدار شدی , دوباره رفلاکس معده داشتی ... بغلت کردم و آب بهت دادم , میخواستم بهت شیر بدم اما خودت نخواستی , من هم چون تصمیمم بر این بود که از شیر بگیرمت , سریع استقبال کردم و شیر بهت ندادم ... روی پام تکونت دادم و به خواب ناز فرو رفتی ... تا ساعت 9 صبح خوابیدی و بیدار نشدی گل خوشبوی من ...
9 صبح از خواب بیدار شدی و هام خواستی ... اول با گفتن بسم الله الرحمن الرحیم , کمی آبلیمو بهشون زدم و بغلت کردم ... اولی رو تا دهن گذاشتی سرت رو بردی عقب ... گفتم : مامانی ترش شده هام ؟؟؟ همینطور نگام کردی ... دلم سوخت , ولی دیگه باید جلو میرفتم ...
گفتم : بیا این یکی رو بخور , با ترس زبونت رو آوردی جلو و وقتی دیدی اونم مزه ترشی داره , خودت رو عقب کشیدی و بلند شدی , " این لحظه , خیلی برای من سخت بود و هرگز تا عمر دارم فراموشش نخواهم کرد " ...
بابایی هم هنوز نرفته بود سر کار اون روز , گفتم : فاطمه ترش شده هام ؟؟؟ , به بابایی نگاه کردی و با اشاره بهش گفتی : "تش , تش " ... و این شد که لحظه خداحافظی تو با شیر مادر , 9 صبح یکم مهر ماه آغاز شد ...
هنوز هم دو دل بودم , و همون حس دلسوزی مادرانه رو داشتم که اکثر مادرها در این لحظه تجربه میکنن ... دوباره استخاره قرآنی انجام دادم با گوشیم , باز هم بسیار خوب اومد و اینکه بهترین فرصت رو برای انجام کارتون انتخاب کردید و سریع تر اقدام کنید ... دیگه خیلی ته دلم قرص شد ...
تا ظهر فاطمه جونی رو بردم بیرون و توی محوطه سر سبز آپارتمانمون مشغولش کردم ... خونه دوستم رفتیم تا با محمد مهدی , دوست کوچولوی خودش بازی کنه و مشغول باشه ... ظهر که شد , دیگه اومدیم خونه ...
دختر نازنازیم رو بهش غذا دادم , کمی خورد ... بستنی خواست , اونم بهش دادم و خورد ... یک دفعه طبق عادت گفت : " هام هام " ...
دوباره رفتم کمی آبلیمو زدم و اومدم بغلش کردم و بوسیدمش و بهش گفتم : مامانی هام میخوای ؟؟؟ ترش شده که , بد شده عزیزم ... , یه نگاهی به بلوزم انداخت و به حالت سوالی پرسید : تش ؟؟؟ , اه اه ؟؟؟... منم گفتم : آره مامان , بد شده ... و عزیز دلم هم بدون اینکه دوباره بخواد امتحان کنه , دیگه سراغی ازش نگرفت ...
کمی مشغول بازی شد , خوابش میومد ولی نمیدونست چی کار کنه , کمی داشت لج بازی میکرد .... بغلش کردم بخوابونمش , اما نخوابید و گریه کرد , گفتم بیا روی پام بخواب , اما قبول نکرد , دوباره مشغول بازی شد تا اینکه حسابی خسته شده بود , همینطور روی زمین دراز کشید و چشماش رو بست و خوابش برد ... بردمش و گذاشتمش توی تختش , 3 ساعتی رو خوابید و وقتی بیدار شد خیلی آرومتر از ظهر شده بود و دیگه بهانه گیری نمیکرد ... و جالب اینکه اصلا سراغ شیر رو هم نمیگرفت و این برای من یه موفقیت بزرگ به حساب میومد ...
رفتیم بیرون و خونه مامان جون اینا , توی ماشین هم اصلا شیر نخواست , هم متعجب بودم از اینکه اینقدر راحت با این قضیه کنار اومده بود و هم نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت ... و این شد که دختر صبور و فهمیده و خانوم مامان از شیر مادر خداحافظی کرد و هیچ اذیتی برای من نداشت توی این روزهای حساس ... هر دفعه , اون هم خیلی به ندرت , سراغی ازش میگرفت و تا میگفتم ترش شده , قانع میشد و میرفت ...
شبها هم تا صبح ساعت 6 یا 7 میخوابی و بعد هم که بیدار میشی , روی پام تکونت میدم و زود خوابت میبره صبور من ...
پس نوشششششششت :
ماه بیست و یکم از زندگی قشنگ فاطمه جونی ما هم پر بود از خاطرات زیبا و اتفاقات ریز و درشت ,
رفتن به جشن تکلیف دختر عمه دوست داشتنیت , نرگس سادات عزیزم ,
و بعد هم رفتن به سرای ایرانی ,
خرید دو تا گوشی , ست مشکی و سفید برای بابایی و مامانی دخمل بلا ...
رفتن به حرم و جمکران و پارک و شهربازی و کللللللللی خاطرات خوب دیگه ...
و از همه مهمتر , اومدن دو تا مهون ویژه و عزیز از تبریز :
مامانی گل و بی نظیرم و مادربزرگ مهربون و دوست داشتنی من ,
که هنوز هم میزبانشون هستیممممممممم ...
اما به خاطر مشغله این روزها , و اینکه مهمونای نازنینی داریم , فعلا نمیتونم به صورت مفصل از خاطرات خوب و قشنگت بنویسم و انشاالله در پست 21 ماهگیت همراه با عکس , برای تو نازنین دخترم و دوستای گلم ثبت خواهم کرد ....
دوستای عزیزم اگه این روزها کمتر میام پیشتون , من رو ببخشید .... واقعا فرصتم محدود شده و با از شیر گرفتن دخملی باید وقت بیشتری رو بهش اختصاص بدم .... انشاالله به زودی زود باز هم به تک تکتون سر میزنم مهربونا .... باز هم ممنونممممممم که با چشمهای قشنگتون , نوشته های من رو میخونید و وقت میزارید برای بازدید از وبلاگ ما ....