فاطمه دوست داشتنی مافاطمه دوست داشتنی ما، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

دخمل بلا , نور چشمی و عزیز دل مامان و بابا

خداحافظی با شیرمادر , ماجرای این روزهای دخمل بلای نازنازی و مامانیش

1394/7/10 3:30
800 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

قبل از هر سخن و کلامی :

 

 

 

 

 

عید غدیر خم , عید امامت و ولایت ,

 

 

 

بر تمامی شیعیان , دوستداران و ارادتمندان امیر المومنین , حضرت علی علیه السلام ,

 

 

 

مبااااااااااااااااااااااااااارککککککککککککککککک ....

 

 niniweblog.com niniweblog.com niniweblog.com niniweblog.com niniweblog.com niniweblog.com

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

niniweblog.com    عاشق این جمله هستم مولای من    niniweblog.com

 

 

    ...  " فقط حیدر "  امیرالمؤمنین است  ...  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

محبت  سلاااااااااااام دوستای گل و جون جونی و مهربوووووونم  محبت

 

 

بغل و یه سلااااااااااااام ویژه و از عمق وجودم به نازنین دختر ماه و صبور مامان بغل

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


فاطمه جونی عسسسسسسلم , عزیز دل مامان و بابا بوس ,

 

در 1 مهر 1394 , مقارن با روز عرفه و عید قربان زیبا ,

 

در بیست و یکمین ماه از زندگی قشنگشششششش متنظر ,

 

niniweblog.com با شیر مادر خداحافظی کرررررررررد niniweblog.com

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شاید باورش هم برای تو و هم برای من سخت بود که روزی , از مهمترین وابستگیت ,  و از اولین چیزی که مادرت را با آن شناختی , جدا شوی ...

 

اما عزیز دل مادر , چاره ای نیست , باید یاد بگیری که گاهی از خیلی چیزها , حتی از عزیزترینها و مهمترینهای زندگیت , برای رسیدن به درجه ای بالاتر , و برای ارتقا یافتن روح و جسمت بگذری ...

 

 

 

 

 

 

 

 

گل همیشه بهار مامان و بابا , ای جان مادر , شیرین من , اولین قدم برای مستقل شدنت ,

 

بوس بغل مبااااااااااااااااااااررررررککککککککککک  بغلبوس

 

 

 

 

 

 

 

عمری طولانی و پر خیر و برکت , بختی بلند , و رزق و روزی حلال ,

 

نصیب تو نازنین دخترم باشد ,

 

niniweblog.com ...  انشاالله  ...  niniweblog.com

 

 

 

 

 

 

 

 

 

و حالا این دخمل بلای بی نظیر مامان و باباست در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها ,

 

زیبا  یک هفته بعد از خداحافظی با شیر مادر  زیبا

 

 

 

 

 

 

 

 

هنوز هم بعد از گذشت حدود ده روز از آخرین باری که در آغوش من خوابیدی و شیر خوردی , باز هم باورم نمیشود که دیگر شیر نمیخوری ....

 

هنوز هم اشک در چشمانم حلقه میزند , با یادآوری آخرین لحظه شیر خوردنت و آخرین باری که با ولع در آغوشم فرو رفتی و شیر خوردی .....

 

 

 

 

 

 

 

 

 

قربون قد و بالات برم من که رو به حرم حضرت معصومه سلام الله علیها ,

 

بغل دست به سینه ایستادی و سلام میدی عزیز دلم بغل

 

 

 

 

 

 

 

یادش به خیر تمام لحظاتی که " با عشق " به تو شیر دادم عزیز دل من  ...

 

تمام لحظاتی را که در آغوشم خودت را به من میچسباندی و شیر میخوردی , و گاهی زیر چشمی نگاهم میکردی و حتی در همان حال شیر خوردن به من لبخند میزدی را , هرگز و هرگز از یاد نخواهم برد دختر کوچک و صبور و مظلوم من ....

 

همه آن لحظات , برای من مقدس بود و دوست داشتنی , خاطره انگیز و فراموش نشدنی زیبای کوچکم ....

 

باور کن نوشتن از تک تک آن لحظات زیبا و عزیز , به اندازه از شیر گرفتنت برای من سخت است و بغض گلویم را میفشارد ....

 

اما دیگر زمان , زمان خداحافظی تو از شیر مادر بود , و خدای مهربانم را شاکرم که توفیق شیر دهی نازدانه ام را به من داد و خودش نیز شاهد است که تا جایی که در حد توانم بود از تو دریغ نکردم شیره جانم را نازنین دختر من ...

 

 

 

 

 

 

 

دختر دوست داشتنی و شیرینم محبت , فقط این را بدان که همیشه عاشقتمممممم و دوستت دارم تا بینهایت و همراه توام تا همیشه عزیزمممممممممم ...

 

 

 

 

 

niniweblog.com

 

 

 

 

 

 

بعد از اتمام بیست ماهگی فاطمه جونی ناز و خوشگلم , که عشق و نفس و جگر گوشه مامانیشه , و با شروع بیست و یکمین ماه از زندگی زیبای دختر قشنگم , یکی از مهمترین دغدغه های من جدایی فاطمه جونی عزییییییبیزم از شیر مادر بود ... و مدتها بود که این موضوع , ذهن من رو درگیر خودش کرده بود ...

 

 

 

از چند ماه قبل تصمیمم بر این بود که بعد از اتمام ۲۱ ماهگی نازنین دخترم , و همزمان با روز اول محرم , دخترک ناز و دوست داشتنی خودم رو از شیر بگیرم , و خیلی هم برای من سخت بود تصمیم گیری در رابطه با این مساله حساس , و مدام امروز و فردا میکردم , و اصلا برای خود من راحت نبود کنار آمدن با مساله از شیر گرفتن فاطمه جونی خوشگلم , و خیلی میترسیدم که به خاطر وابستگی زیاد نازنین دخترم , هنوز براش زود باشه و نتونه به راحتی با این موضوع کنار بیاد گل نازم  ... از طرفی هم , روز به روز , این وابستگی فاطمه جونی ما به شیر مادر بیشتر و بیشتر میشد و در مقابل , توانایی من نیز کمتر و کمتر ...

 

 

 

 

فاطمه جونی عزیزم هم این اواخر , حتی گاهی بی دلیل , و فقط از روی عادت و وابستگی زیادش به من , بیش از اندازه شیر میخورد , و دیگه اصلا ربطی به نیازش یا گرسنگیش نداشت , تا جایی که به خاطر همین زیاده روی در شیر خوردن , دچار رفلاکس معده شده بود و به همین دلیل هم , خیلی شبها تمام غذایی که خورده بود رو به همراه شیر بالا می آورد ...

 

 

 

 

 

بعد از اتمام بیست ماهگی تو عزییییییییییییییز دلم , وقتی دیدم تقریبا برای جدایی از شیر مادر یا همون  " هام "  خودت آمادگی داری , تصمیم گرفتم هر چه زودتر تا این آمادگی رو از دست ندادی , از شیر مادر خداحافظی کنی نفسممممممممم ...

 

الهی من دورت بگردم که اینقدرررررر مظلوم و خااااااااااانومی جون دلم ....

 

 

 

 

 

 

 

 

زیبا دختر بی همتای مامان در حال بازی کردن  ,  روز اول جدایی از شیر مادر زیبا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

با شروع ۲۱ ماهگیت , وقتی دیدم معمولا شبها تا صبح میخوابی و کمتر برای شیر خوردن بیدار میشی و روزها هم وقتی جایی هستیم , کمتر تقاضای شیر میکنی و حتی گاهی برای خوردنش صبر میکنی و قانع میشی که الان نخوری و کمی صبورتر باشی , تصمیمم بر این شد تا این روند ادامه داره , پروژه خداحافظی از شیر مادر رو شروع کنم ... اما خیلی استرس داشتم و تصمیم برای شروع و اینکه کدوم روز , اولین روز شروع باشه , برای من خیلی سخت بودددددددد ...

 

 

 

 

 

این شد که زودتر از اول محرم و دو هفته ای مونده به اتمام ۲۱ ماهگیت پروژه مااااااااااا شروع شد ... از اونجا که دوم و سوم مهر , به مناسبت روز عرفه و عید قربان , دو روز پشت سر هم تعطیل بود , و بابایی مهربون و گلت خونه بود و میتونست پیشت باشه و مشغولت کنه , و مهمتر از اون اینکه, " روز عرفه و عید قربان " هم مناسبتهای متبرک و خوبی بودن , دیگه تصمیمم جدی جدی شد که با توکل بر خدا , شروع این دوره حساس از زندگی دختر گلم , در این ایام صورت بگیره ...

 

 

 

 

 

سه شنبه شب , در آخرین ساعات 31 شهریور , یعنی شب چهارشنبه یکم مهر , ساعت 12 , قرآن رو به نیتت باز کردم ... آیه اول سوره اسرا اومد که اشاره به شبی مبارک بود ... و بعد هم آیه های آخر سوره نحل که در رابطه با صبر بود , اومد .... به دلم خیلی خوب اومد ....

 

فاطمه گلم رو در بغل گرفتم و شیرش دادم و حسسسسسابی سیرش کردم , توی دلم گواهی میداد که این آخرین باری هست که شیر مامانی رو میخوری جان دلم ... با ولع میخوردی و میخندیدی ... و من توی دلم آشوب بود ... بوسیدمت و در آغوشم محکم فشارت دادم عروسک من ....

 

 

 

 

 

توی بغل بابایی طبق معمول هر شب به خواب رفتی , نیمه های شب بیدار شدی , دوباره رفلاکس معده داشتی ... بغلت کردم و آب بهت دادم , میخواستم بهت شیر بدم اما خودت نخواستی , من هم چون تصمیمم بر این بود که از شیر بگیرمت , سریع استقبال کردم و شیر بهت ندادم ... روی پام تکونت دادم و به خواب ناز فرو رفتی ... تا ساعت 9 صبح خوابیدی و بیدار نشدی گل خوشبوی من ...

 

 

 

 

9 صبح از خواب بیدار شدی و هام خواستی ... اول با گفتن بسم الله الرحمن الرحیم , کمی آبلیمو بهشون زدم و بغلت کردم ... اولی رو تا دهن گذاشتی سرت رو بردی عقب ... گفتم : مامانی ترش شده هام ؟؟؟ همینطور نگام کردی ... دلم سوخت , ولی دیگه باید جلو میرفتم ...

گفتم : بیا این یکی رو بخور , با ترس زبونت رو آوردی جلو و وقتی دیدی اونم مزه ترشی داره , خودت رو عقب کشیدی و بلند شدی , " این لحظه , خیلی برای من سخت بود و هرگز تا عمر دارم فراموشش نخواهم کرد " ...

بابایی هم هنوز نرفته بود سر کار اون روز , گفتم : فاطمه ترش شده هام ؟؟؟ , به بابایی نگاه کردی و با اشاره بهش گفتی :  "تش , تش " ...  و این شد که لحظه خداحافظی تو با شیر مادر , 9 صبح یکم مهر ماه آغاز شد ...

 

 

 

 

هنوز هم دو دل بودم , و همون حس دلسوزی مادرانه رو داشتم که اکثر مادرها در این لحظه تجربه میکنن ... دوباره استخاره قرآنی انجام دادم با گوشیم ,  باز هم بسیار خوب اومد و اینکه بهترین فرصت رو برای انجام کارتون انتخاب کردید و سریع تر اقدام کنید ... دیگه خیلی ته دلم قرص شد ...

 

تا ظهر فاطمه جونی رو بردم بیرون و توی محوطه سر سبز آپارتمانمون مشغولش کردم ... خونه دوستم رفتیم تا با محمد مهدی , دوست کوچولوی خودش بازی کنه و مشغول باشه ... ظهر که شد , دیگه اومدیم خونه ...

 

 

 

 

دختر نازنازیم رو بهش غذا دادم , کمی خورد ... بستنی خواست , اونم بهش دادم و خورد ... یک دفعه طبق عادت گفت : "  هام هام  " ...

دوباره رفتم کمی آبلیمو زدم و اومدم بغلش کردم و بوسیدمش و بهش گفتم : مامانی هام میخوای ؟؟؟  ترش شده که , بد شده عزیزم ... , یه نگاهی به بلوزم انداخت و به حالت سوالی پرسید : تش ؟؟؟ , اه اه ؟؟؟... منم گفتم : آره مامان , بد شده ... و عزیز دلم هم بدون اینکه دوباره بخواد امتحان کنه , دیگه سراغی ازش نگرفت ...

 

 

 

 

کمی مشغول بازی شد , خوابش میومد ولی نمیدونست چی کار کنه , کمی داشت لج بازی میکرد .... بغلش کردم بخوابونمش , اما نخوابید و گریه کرد , گفتم بیا روی پام بخواب , اما قبول نکرد , دوباره مشغول بازی شد تا اینکه حسابی خسته شده بود , همینطور روی زمین دراز کشید و چشماش رو بست و خوابش برد ... بردمش و گذاشتمش توی تختش , 3 ساعتی رو خوابید و وقتی بیدار شد خیلی آرومتر از ظهر شده بود و دیگه بهانه گیری نمیکرد ... و جالب اینکه اصلا سراغ شیر رو هم نمیگرفت و این برای من یه موفقیت بزرگ به حساب میومد ...

 

 

 

 

رفتیم بیرون و خونه مامان جون اینا , توی ماشین هم اصلا شیر نخواست , هم متعجب بودم از اینکه اینقدر راحت با این قضیه کنار اومده بود و هم نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت ... و این شد که دختر صبور و فهمیده و خانوم مامان از شیر مادر خداحافظی کرد و هیچ اذیتی برای من نداشت توی این روزهای حساس ... هر دفعه , اون هم خیلی به ندرت , سراغی ازش میگرفت و تا میگفتم ترش شده , قانع میشد و میرفت ...

 

 

 

 

شبها هم تا صبح ساعت 6 یا 7 میخوابی و بعد هم که بیدار میشی , روی پام تکونت میدم و زود خوابت میبره صبور من ...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پس نوشششششششت :

 

 

 

ماه بیست و یکم از زندگی قشنگ فاطمه جونی ما هم پر بود از خاطرات زیبا و اتفاقات ریز و درشت ,

 

 

رفتن به جشن تکلیف دختر عمه دوست داشتنیت , نرگس سادات عزیزم ,

 

و بعد هم رفتن به سرای ایرانی ,

 

 

خرید دو تا گوشی , ست مشکی و سفید برای بابایی و مامانی دخمل بلا ...

 

 

رفتن به حرم و جمکران و پارک و شهربازی و کللللللللی خاطرات خوب دیگه ...

 

 

 

 

متنظر و از همه مهمتر , اومدن دو تا مهون ویژه و عزیز از تبریز : متنظر

 

 

مامانی گل و بی نظیرم و مادربزرگ مهربون و دوست داشتنی من ,

 

که هنوز هم میزبانشون هستیممممممممم ... niniweblog.com

 

 

 

 

 

اما به خاطر مشغله این روزها , و اینکه مهمونای نازنینی داریم , فعلا نمیتونم به صورت مفصل از خاطرات خوب و قشنگت بنویسم و انشاالله در پست 21 ماهگیت همراه با عکس , برای تو نازنین دخترم و دوستای گلم ثبت خواهم کرد ....

 

 

 

دوستای عزیزم اگه این روزها کمتر میام پیشتون , من رو ببخشید .... واقعا فرصتم محدود شده و با از شیر گرفتن دخملی باید وقت بیشتری رو بهش اختصاص بدم .... انشاالله به زودی زود باز هم به تک تکتون سر میزنم مهربونا .... باز هم ممنونممممممم که با چشمهای قشنگتون , نوشته های من رو میخونید و وقت میزارید برای بازدید از وبلاگ ما .... بوسبوسبوس

 

 

 

نظرات (34)

ــــــدلارامــــــ
10 مهر 94 11:25
سلام خاله و مامانه نینی منم قراره خاله شم واسه اولین بار ... برای همین , یه وبلاگ واسه نینیه تو شیمکه آبجیم درست کردم , خوشحال میشم شما هم سر بزنین , موفق باشین , ـــــــــــدلارامــــــــــــ
مامان و بابایی دخمل بلا
پاسخ
سلام دلارام جون گل و نازنینم به سلامتی عزیز دلم , خاله شدن هم واقعا حس زیبا و دوست داشتنی هستش ... بهت تبریک میگم عزیزمممممم ... انشاالله که کوچولوی تو راهیتون , با دل خوش و سلامتی بیاد توی آغوش مهربونتون ... حتما در اولین فرصت میام پیشت دوست گلم ... میبوسمت ...
مامان باران
10 مهر 94 15:07
سلام مامان دخملی انشاالله به سلامتی و خوشی ... با این که خیلی سخته , ولی باید این کار انجام بشه , من که از همین حالا غصه ام گرفته و با خوندن پست شما بغض گلوم رو گرفت و اشکهام سرازیر شد .... همین حالا هم دلم گرفته و باز هم خواهد گرفت , برای ما هم دعا کنید که اذیت نشیم و از حضرت معصومه هم بخواهید .... این طور که متوجه شدم همشهری حضرت هستید ....
مامان و بابایی دخمل بلا
پاسخ
سلام مامانی خوب و مهربون باران جونم سلامت باشی عزیز دلم ... اگه نوشته های من باعث شد که دلت بگیره , ببخش دیگه دوست عزیزم , به هر حال این راهیه که همه ما باید تجربه اش کنیم عزیز دلم , کمی سخت هست ولی مطمئن باش که با توکل به خدا , این مرحله هم به آسونی و خوبی سپری میشه دوست گلم , از حالا نگرانی به دلت راه نده که به وقت خودش , خدای مهربونمون کمک میکنه عزیزم ... باور کن که من هم روزی اصلا فکر نمیکردم که بتونم فاطمه جونی عزیزم رو از شیر بگیرم ... چشم گلم , من هم اگه لایق باشم , حتما دعا خواهم کرد دوست من ... بله , ما ساکن قم هستیم عزیز دلم ...
مامان باران
10 مهر 94 15:08
چشمتون هم از مهمانهای خوبتون روشن , همیشه شاد باشید ...
مامان و بابایی دخمل بلا
پاسخ
دل شما روشن عزیز دلم ... من هم بهترینها رو از خدای مهربونمون براتون خواستارم عزیزمممممم ... بوسسسسسس برای باران جونم و مامانی خوبشششششش ....
مامان ندا
10 مهر 94 23:37
سلام مامانی ... مبارک باشه مستقل شدن فاطمه جونی , و خداروشکر که این مرحله رو به خوبی پشت سر گذاشتین ... راستش وقتی داشتم این پست رو میخوندم , اشک توی چشمام حلقه زد ... واقعا چقدر این مرحله , هم واسه مامانا و هم بچه ها سخته ... کللللی به خودم و صاینا فکر کردم و راستش یه کوچولو گریه ... تو رو خدا دعا کنید که منم به موقع و موفق این مرحله رو بگذرونم ...
مامان و بابایی دخمل بلا
پاسخ
سلام مامان ندای گل و نازنین صاینا جون خوشگلم ممنونمممممممم عزیز دلم بابت تبریکت ... بله , خداروشکر که این مرحله هم به خوبی و خوشی تموم شد ... عزیز دلم واقعا ببخش که نوشته های من اشک رو مهمان چشمهای زیبات کرد ... گلم از حالا اصلا نگرانی به دلت راه نده , مطمئن باش که به موقع و وقت خودش , با توکل به خدا , همه چی خیلی خوب سپری میشه , اولش کمی سخته , به خصوص تصمیم گیری و شروعش , اما بعدش میبینی که اصلا انتظار نداشتی کوچولوت اینقدر راحت با این قضیه کنار بیاد , خدا خودش هوای کوچولوها رو داره دوست خوب من ... بوسسسسسسسس برای صاینا جونم و مامانی خوبششششششش ...
مامانی و بابایی دخمل طلا
11 مهر 94 1:37
واااااااااااااای چه زود ؟؟؟؟؟؟ همیشه استرس اینو دارم حلما رو چه جوری از شیر بگیرم ؟ توکلم به خداست , ولی حلما بی نهایت وابسته است و اینکه غیر از شیر به هیچ روشی نمیخوابه , حتی روی پا ... زهراجان واسه منم دعا کن این روزها رو راحت سپری کنم ... خوشحالم واسه موفقیتت و صبوری فاطمه جوووون ... انشاالله پروژه بعدی , از پوشک گرفتن
مامان و بابایی دخمل بلا
پاسخ
سلااااااااممممم مامانی گل و مهربون حلما جون عزیزم عزیز دلم خود من هم , برای تصمیم گیری آغاز این پروژه خداحافظی با شیر مادر , و اینکه نکنه برای فاطمه جونی زود باشه , خیلی فکر کردم ... اما بعد , با توجه به شناختی که از دخمل بلای گلم و همینطور توانایی خودم داشتم , به این نتیجه رسیدم که برای فاطمه جونی ما , دیگه وقتشه این موضوع صورت بگیره , و هر چی زمان بگذره براش سختتر میشه , و ممکنه که هم روحی و هم جسمی بیشتر آسیب ببینه , و این شد که توی 21 ماهگی این کار رو انجام دادم دوست گلم ... اصلا استرس نداشته باش دوست خوب من .... من هم خیلی استرس داشتم و مدتها بود که خیلی فکرم مشغولش بود , اما مطمئن باش که به وقت خودش , خدا خودش خیلی کمک میکنه و همه چی خیلی خوب و آروم پیش میره عزیز دلم ... تو هم که توکلت به خداست , انشاالله خیلی راحت این مرحله رو سپری خواهید کرد گلم , این رو هم بگم که فاطمه گلی ما هم , خیلی به شیر مادر وابستگی شدیدی داشت و تا مدتها پیش هم , به جز با خوردن شیر , به هیچ روش دیگه ای نمیخوابید , و به خاطر همین موضوع هم , من همیشه فکر میکردم که خیلی سخت از شیر مادر جدا بشه ... به خاظر همین موضوع هم تقریبا از یکسالگی فاطمه جونی , کم کم عادتش دادم که روی پا و یا روی شونمون هم بخوابه , اوایلش هم به خصوص روی پا , به سختی میموند و خودش رو از روی پام پرت میکرد پایین و اینطوری تن به خوابیدن نمیداد اصلا ... اما کم کم روی شونمون خوابوندیمش , و بعد هم با یه سری ترفندها , گاهی روی پا میخوابوندمش ... البته گاهی اون اوایل , بیقراری و گریه هم میکرد , اما کم کم عادت کرد که باید طور دیگه ای هم بخوابه , همین مساله باعث شد که وقتی از شیر میگیرمش , برای خوابیدن مشکل کمتری داشته باشه دوست خوب من ... ببخش عزیز دلم که پر حرفی کردم , خواستم تجربیاتم رو بهت بگم دوست نازنینم ... براتون آرزوی موفقیت دارم , در همه مراحل زندگیتون , تو هم برای من دعا کن تا در زمان خودش , پروزه پوشک هم با موفقیت و به راحتی انجام بشه گلم ... بوسسسسسسسس برای حلمای خوشگلم و مامانی مهربونششششششش ...
مامان دخملی ها
11 مهر 94 10:05
سلام دوست خوبم ممنون از حضورت در وبلاگ ما ... از پاسختون هم ممنون ... موفق باشید و روزهای بسیار شادی را در کنار دخمل نازتون داشته باشید ...
مامان و بابایی دخمل بلا
پاسخ
سلااااااااااااااامممممممم مامانی گل و مهربون سارا و سها جون عزیزم خیلی خیلی خوشحالم که دوباره اومدی پیش ما و برامون کامنت گذاشتی عزیز دلم ... ممنوووووووونممممم عزیز دلم بابت دعاهای خیر و زیبات ... من هم براتون بهترینها و خیرترینها رو از خدای مهربونمون خواستارم عزیزم ... باز هم منتظر حضورت در وبلاگمون هستم دوست خوب من ... , خوشحالم میکنی گلم , بوسسسسسسس برای سها جون و سارا جون خوشگلم و مامانی خوووووووووبشون ...
مامانی و بابایی دخمل طلا
11 مهر 94 10:07
زهراجان یه سوال دیگه این که , چرا تدریجی فاطمه جونو از شیر نگرفتی ؟؟؟ من همش فکر میکنم نکنه یه دفعه گرفتن شیر , روی احساسات بچه تاثیر بزااااااااااااااره , توی این زمینه خیلی دوست دارم راهنماییم کنی دوست خوبم ...
مامان و بابایی دخمل بلا
پاسخ
سلام مامانی گل و مهربون حلما جون خوشگلممممم عزیزم من هم خیلی سعی کردم که این اتفاق بیفته , و به صورت تدریجی باشه این پروژه از شیر گرفتن دخملی , و خیلی هم ترس داشتم از همین قضیه ای که بهش اشاره کردی گلم , اما در عمل نشد عزیز دلم ... دلیلش هم , به خاطر همون وابستگی بیش از حد فاطمه جونی ما به شیر مادر بود عزیزم , من حتی یه مدت توی 18 ماهگیش که دیدم وابستگیش به من داره کمتر میشه , خواستم یه وعده از شیرش رو کم کنم , مثلا صبحها که از خواب بیدار میشد , اول صبحانه بهش میدادم و بعد از یکی دو ساعت از بیدار شدنش , شیر بهش میدادم ... اما فقط مدت کوتاهی دوام آورد این روند , و فاطمه گلی ما تا از خواب بیدار میشد , متوسل به گریه میشد و من رو مجبور میکرد که بهش شیر بدم و بعد هم صبحانه بی صبحانه ... در واقع دخمل بلای ما , هر وقت که اراده میکرد , میخواست و دوست داشت که شیرش رو بخوره نازنازی خانوم ... یه مدت هم , وعده بعد از ظهر رو خواستم حذف کنم , ولی دخملی وابسته و بسیار باهوش ما , زیر بار نرفت و اتفاقا بیشتر و بیشتر شد درخواست شیرش ... من هم خودم دیگه نخواستم خیلی اذیتش کنم , و دیدم اینطوری انگار بدتره , و با روحیات و خلقیاتش نمیسازه و بیشتر آسیب میبینه ... این شد که با توکل به خدا , همه چیز رو سپردم به خود خدا , و گذاشتم واسه همون روز موعود و اصلی که بخوام از شیر بگیرمش ... خداروشکر هم فاطمه , با همون بار اولی که خواست شیر بخوره و دید ترش شده , بدش اومد , و دیگه بیقراری خاص و زیادی نکرد که بخوام تصمیمم رو عوض کنم و به تدریج این موضوع رو عملی کنم عزیزم ... حتی با اینکه مد نظرم بود , شبهای اول شیر به فاطمه بدم , اما وقتی دیدم به راحتی با این موضوع کنار اومده و شبها هم تا صبح میخوابه , و وقت بیدار شدن هم روی پا دوباره خوابش میره , دیگه از همون شب اول , شیر شبهاش هم قطع شد خداروشکر ... اما ناگفته نمونه عزیز دلم که , من این اواخر دیدم که فاطمه جونی , شبها خیلی کم برای خوردن شیر بیدار میشه , و معمولا تا 5 صبح میخوابه , و خیلی جاها هم وقتی شیر میخواد و بهش نمیدم صبوری میکنه و گاهی هم که مهمونی یا جایی هستیم و سرش گرمه , حتی ساعات طولانی طلب شیر نمیکنه و این شد که متوجه شدم دخملی ما آمادگی کنار اومدن با همچین مساله ای رو داره گلم ... البته دوست خوب من , به نظرم , این موضوع بستگی به خود هر بچه داره , و برای همه بچه ها نمیشه یه نسخه پیچید و یک جور عمل کرد قطعا عزیز دلم و بستگی به این داره که هر بچه ای روحیه و خلقیات و رفتارش چطوری باشه , تا با روش خاص خودش بتونه با این قضیه کنار بیاد و صبوری به خرج بده ... از صمیم دلم آرزو میکنم که روزهای حساس خداحافظی با شیر مادر , برای حلمای خوشگل و نازنینم و همینطور مامانی مهربونی چون شما , خیلی خوب و عالی و بی اذیت سپری بشه دوست خوب و گلم .... خیلی دوستتون دارممممممم و میبوسمتون ... [ماچ
اورانوس
11 مهر 94 12:07
تبریک به خاطر عید غدیر و همینطور به خاطر پیشرفت اخيرش
مامان و بابایی دخمل بلا
پاسخ
سلام اورانوس عزیز و گل و مهربونم ممنوووووووونمممممم بابت تبریکاتت و حضورت در وبلاگ ما دوست خوب من ... خوشحالم که میای پیشمون گلم ... , همیشه منتظر حضور گرم و صمیمیت هستم عزیز دلم ... میبوسمت ...
mahtab
11 مهر 94 22:41
مبارکه به سلامتی
مامان و بابایی دخمل بلا
پاسخ
سلام مامان مهتاب گل و نازنین علیرضای عزیزم ممنونم عزیز دلم بابت تبریک و کامنتت ... سلامت باشی دوست خوب من ... بوسسسسسس برای مهتاب جون گلم و پسر کوچولوی قشنگشششششش ...
محجوب بانو
14 مهر 94 22:24
سلام عزیزم عیدتون مبارک , انشاالله که فاطمه جونی , با این موضوع ( از شیر گرفتنش ) به خوبی کنار بیاد و همیشه سلامت باشه بوی بهشت یه پست خوشگل و جدید داره ، خیلی خیلی خوشحال میشیم بیای پیشمون و برامون نظر بزاری و لایکمون کنی ... نظر یادت نرررررررررررررررررره دوست مهربونم ...
مامان و بابایی دخمل بلا
پاسخ
سلام محجوب بانوی گل و نازنین و مهربونم عید شما هم مبارک گلم ... ممنونم بابت کامنت و تبریک و دعای خیرت عزیز دلم ... حتما در اولین فرصت میام پیشت دوست خوب من و کامنت هم میزارم برات عزیزم ... بوسسسسسسسس برای محجوب بانوی گلم و دخمل کوچولوی تو راهیش ...
مامان فتانه
15 مهر 94 14:48
سلام عزییییزم ... مبارکه ... ای جوووونم واقعا سخته , ولی خوب کاریه که باید انجام داد ... آفرین به این گل دختر که خوب کنار اومد ...
مامان و بابایی دخمل بلا
پاسخ
سلام فتانه جون عزیزم , مامانی گل و مهربون آیلین جون خوشگلم ممنونمممممم عزیز دلم بابت تبریکت و محبت همیشگیت به من و فاطمه جونی ... همینطوره که میگی عزیزم , سخته ولی چاره ای هم جز انجامش نیست گلم ... بوسسسسسسسس برای آیلین جون عزیزم و مامانی خوووووووووووووبشششششش ...
الهام مامان سلنا
15 مهر 94 15:07
از شیر گرفتن فاطمه جونم مبارک باشه , فدای فاطمه ی خوشگلم بشم , عکسا عالی بود ...
مامان و بابایی دخمل بلا
پاسخ
سلام الهام جون عزیزم , مامانی گل و مهربون سلنای نازم ممنونم عزیز دلم بابت تبریکت و محبت همیشگیت نسبت به من و دخترم ... قربون لطف و محبتت عزیزم , خوشحالم که عکسها رو دوست داشتی دوست خوب و گلم ... بوسسسسسسسسس برای سلنا جون خوشگلم و مامانی خووووووووبششششش ...
˙·٠•●♥مامان بابای علی♥●•٠·˙
15 مهر 94 16:12
سلام دوست عزیزم ماشاالله دخملی که از شیر مادر خداحافظی کرد , مامانی راحت بود یا سخت ؟؟؟ اذیت شد ؟؟؟ من از الان به فکر سال بعدم که دخترمو چجوری از شیر بگیرم
مامان و بابایی دخمل بلا
پاسخ
سلام مامانی گل و مهربون علی کوچولو و ضحا جون عزیزم سلامت باشی دوست خوب من ... خداروشکر برای دخملی ما , نسبتا راحت بود و خیلی اذیت نشد عزیز دلم ... توکلت به خدا باشه عزیزم , انشاالله که ضحا جون هم , به راحتی با شیر مادر خداحافظی میکنه و هیچ کدوم اذیت نمیشین دوست خوب من ... میبوسمتون دوست گلم ...
مامان هانیه
15 مهر 94 17:01
عزیزمممممم , ماشاالله خانومی شده فاطمه جون ... واقعا چه لحظه های شیرینیه شیر دادن بچه ها ... خداروشکر که این مرحله هم تموم شد ... انشاالله همه مراحل زندگی گل دخترمون پر از شادی و خوشی باشه ...
مامان و بابایی دخمل بلا
پاسخ
سلام هانیه جون عزیزم , مامانی گل و مهربون مهدیای خوشگلم ممنوووووووونم عزییییییز دلم از لطف و محبت همیشگیت نسبت به فاطمه جونی ما ... همینطوره که میگی عزیزم , واقعا شیرین و دوست داشتنی و خاصه لحظات شیر دادن به کوچولوهای معصوم و عزیزمون , آرزو دارم که همه مامانها و همگی مادرهای منتظر , این لحظات زیبا رو تجربه کنن و پر از خاطره های خوب باشه براشون باز هم ممنووووونمممممم دوست خوب و نازنینم بابت دعای خیر و زیبات ... میبوسمتون ...
همراه رایانه
15 مهر 94 22:08
همراه رایانه , پاسخگوی تلفنی سوالات و مشکلات رایانه ای، موبایل ، تبلت ، لب تاپ و ... شماره تماس 9099070345 پاسخگویی به صورت شبانه روزی حتی ایام تعطیل , WWW.POSHTYBAN.IR
مامان و بابایی دخمل بلا
پاسخ
ممنون از حضورتون در وبلاگ ما ....
مامانی و بابایی دخمل طلا
17 مهر 94 7:34
ممنون از توضیحات کاملت دوست گلم , خوبه که فاطمه جونی از حلما بزرگتره , اینجوری کسب تجربه میشه , همون طور که توضیح دادی در مورد فاطمه جون ؛ حس کردم که 90 درصد اخلاقیات فاطمه جون شبیه حلمای منه , منم باید سعی کنم عادتش بدم تا روی پا بخوابه , خیلی سعی کردم ولی خودشو پرت میکنه و گریه میکنه و ... ولی باید عادت کنه , تا ترک شیر براش خیلی سهمگین نباشه ... حتما دعاگوی شما هستم , شما هم مارو دعا کنید ...
مامان و بابایی دخمل بلا
پاسخ
سلااااااااااااامممممممم مامانی گل و مهربون حلمای خوشگلم کم و کاستیهای توضیحاتم و راهنماییهایم رو ببخش دیگه عزیز دلم .... سعی کردم تا اونجا که ذهنم یاری میکنه , تجربیاتم رو برات توضیح بدم دوست خوب و عزیزم ... خوشحال میشم تونسته باشم کمکی بکنم خواهر جونم ... انشاالله که به وقت و موقع خودش , خیلی راحت , حلمای نازنینم رو از شیر میگیری گلم ... دقیقا فاطمه هم همینطور بود و از نوزادیش روی پا نمیخوابید و خودش رو هر جوری بود مینداخت پایین , اصلا تعجب میکردم که چطوری با اینکه اینقدر کوچیکه , میتونه اینکار رو بکنه ... اوایل هم , اول از روی شونه شروع کردم , روی شونم میزاشتم و میچرخوندمش تا خوابش ببره , وقتی دیدم بدون شیر هم داره عادت میکنه بخوابه , دیگه کم کم به روی پا , عادتش دادم ... اونم از طریق بازی و خنده , و اینکه بیا تاب بازی کنیم , و یا اینکه فلان بچه رو روی پام نمیخوابونم و فقط تورو میخوام روی پام بخوابونم , و این حرفا دیگه عزیز دلم ... برات آرزوی موفقیت دارم توی تمام مراحل زندگیت , و بهترینها رو از خدای مهربونمون براتون خواهانم ... التماس دعا دوست خوب من ... بوسسسسسسسسس برای حلمای نازم و مامانی خوبششششششششش ...
مامان آیسل
17 مهر 94 9:49
سلام خوبین؟؟؟ ممنون که به وبلاگ دخترم اومدین ... خدا گل دخترتونو حفظ کنه ... نوشته هاتون خیلیییی دلنشینه
مامان و بابایی دخمل بلا
پاسخ
سلام مامانی گل و مهربون آیسل جون عزیزم من هم ممنونم دوست خوبم از حضورت و کامنت پر مهرت در وبلاگ ما عزیز دلم ... نسبت به نوشته های من لطف داری عزیز دلم ... حتما که به پای قلم شما نمیرسه گلم ... قربون لطف و محبتت , و همینطور هم ممنونم بابت دعای خیرت گلم ... باز هم بیا پیشمون ... خوشحالم میکنی عزیز دلم ... بوسسسسس برای آیسل جون عزیزم و مامانی خوبششششش ...
مـامـان مـعصومـه
17 مهر 94 10:16
سلام ~~~~~~~~$$$$ ~~~~~~~~~~..$$**$$ ~~~~~~~~~...$$$**$$ ..دوست خوبم.. $$$~~~'$$ ~~~~~~~~$$$"~~~~$$ ~~~~~~~~$$$~~~~.$$ من آپمممم ~~$$~~~~..$$ ~~~~~~~~$$~~~~.$$$ یه ~~~~~~ $$~~~$$$$ ~~~~~~~~~$$$$$$$$ ~~سری~~~~$$$$$$$ ~~~~~~~.$$$$$$* ~میزنی~$$$$$$$" ~~~~.$$$$$$$.... ~~~$$$$$$"`$ ~~$$$$$*~~~$$ ~$$$$$~~~~~$$.$.. $$$$$~~~~$$$$$$$$$$. $$$$~~~.$$$$$$$$$$$$$ $$$~~~~$$$*~'$~~$*$$$$ $$$~~~'$$"~~~$$~~~$$$$ 3$$~~~~$$~~~~$$~~~~$$$ ~$$$~~~$$$~~~'$~~~~$$$ ~'*$$~~~~$$$~~$$~~:$$ ~~~$$$$~~~~~~~$$~$$" ~~~~~$$*$$$$$$$$$" ~~~~~~~~~~````~$$ منتظرحضورسبزت هستم.'$ ~~~~~~~~..~~~~~~$$ ~.........~نظــــــــر~~~~$$ ~~~~~~~~~~~~~~~$$ ~~~~~یـــــــادت نره~~~$$ ~~~~~~$$$$$"~~.$$ ~~~~~~~"*$$$$
مامان و بابایی دخمل بلا
پاسخ
سلام مامانی گل و مهربون رادین کوچولوی تو راهی ممنونممممم از حضورت در وبلاگ ما دوست خوبم ... حتما در اولین فرصت میام پیشتون عزیزمممممم ... باز هم بیا پیش ما دوست من , خوشحالم میکنی گلم ...
مامان زهره
17 مهر 94 21:12
سلام خوشگلم خیلی دوست داشتنی هستی گلم , امیدوارم همیشه شاد و سلامت و تندرست باشی , عاشقتم
مامان و بابایی دخمل بلا
پاسخ
سلامممممممم مامان زهره خوب و مهربون آریا کوچولوی گلم ممنونممممممم عزیز دلم از حضور همیشگیت و کامنتهای پر از مهر و محبتت و دعای خیرت دوست خوب من ... ما هم خیییییییییییییییییلی دوستتون داریمممممممممم ... باز هم منتظرتون هستم عزیزم , خوشحالم میکنی گلم ...
♥مامانی وخواهری♥
18 مهر 94 13:02
سلام ممنونم که به وبلاگمون میاین و لایک میکنین
مامان و بابایی دخمل بلا
پاسخ
سلام دوست گل و مهربون و نازنینم خواهش میکنم دوست خوب من ... من هم ممنونم از حضورتون و کامنتهاتون در وبلاگ ما عزیز دلم ... باز هم منتظرتون هستم عزیزم ... خوشحالم میکنین گلم ...
خواهری
18 مهر 94 16:14
چقدر تپلی و صورتی
مامان و بابایی دخمل بلا
پاسخ
سلام آجی جون خوب و مهربون نازنین زینب خوشگلم قربون محبتت عزیز دلم ... میبوسمت دوست خوبم ...
بابا و مامان
19 مهر 94 8:05
قربونت بشم , مبارکه عزیز دلم مستقل شدنت
مامان و بابایی دخمل بلا
پاسخ
سلام مامانی گل و مهربون محمد پارسا و یاسمن جون عزیزم ممنونممممممم دوست خوب من بابت محبتت و تبریکت عزیز دلم ... دوستتون دارم و میبوسمتون ...
بابا و مامان
19 مهر 94 8:16
قربونت بشم , همیشه سالم و سلامت باشی به همراه بابا و مامان گلت
مامان و بابایی دخمل بلا
پاسخ
باز هم ممنونتمممممم دوست گل و نازنینم بابت این همه لطف و محبتت و دعای خیر و زیبات عزیزم .... من هم برای شما بهترینها رو از خدای خوبمون خواستارممممممم ... دوستتون دارم و میبوسمتون ...
همون نازنین همیشگی
19 مهر 94 22:10
سلام زهرا جون عزیزم من همیشه خراب این طرح مسأله هاتم اصلا ... البته این اواخر کمتر شده ها , دیگه بیشتر خاطره نویسی میکنی صرفا , ولی طرح مسالت همیشه بی نظیره و دغدغه خیلی هاست گلم , این قسمت اول صرفا جهت اطلاعت , که من رو داغون کرد اصلا , خییییلی باحاله , واقعا هم دیدی , بعضیها کاملا کپی پیست تو هستن , و تازه قبولت هم ندارن و با کلللللی ادعا و مغرورانه باهات رفتار میکنن , حالا فقط خدا میدونه که ته دلشون همیشه پر از حس رقابت با تو هستش و اینکه ثابت کنن از تو بهترن و از تو همیشه یه قدم جلوتر هستن و تا تو میخوای توی یه زمینه کاری انجام بدی و شصتشون خبردار میشه , زودی میرن اون کار رو انجام میدن , که یه وقت خدایی نکرده عقب نمونن ازت , تااااازه یه وقتایی دست پیش هم میگیرن که یه وقت تو فکر نکنی کپی برداری از روی تو بوده ها ... انگار مثلا دور از جون تو نمیفهمی , حالا هر چی هم کوتاه بیای , اونا بدتر میکنن , هر چی هیچی نگی , بیشتر بهت فخر میفروشن راجع به چیزهایی که از خودت یاد گرفتن ... باز اگه یه دوست خوب , یه آدم بی ادعا و نجیب , یه فامیل دوست داشتنی بدون فخر فروشی دایمی به تو , این کار رو انجام بده , آدم خوشحال میشه که کارهای خوب و مثبتش قابل توجه باشه و دیگران هم دوست داشته باشن و انجامش بدن , نه توسط اونایی که از تو تقلید کنن و قبولتم نداشته باشن هرگز , درد اینه ... من چه در رابطه با خودم و چه در رابطه با دوستانم یا اقوام , خیلی با این مساله روبرو شدم , یه عده واقعا سوهان روح آدمن و ارتباط باهاشون جز دردسر و ناراحتی و رنجش هیچی نیست ... کاش میشد اینجور آدمارو از زندگی کات کرد و خلاص ... راجع به قسمت آخر بعدا نوشتت هم باید بگم , اینایی که دروغ میگن در حد لالیگا , ولی اینقدر ماهرانه و حساب کتاب شده و دقیق , که آدم دلش نمیاد باور نکنه دروغاشون رو , درسته فکر میکنن آدم نمیفهمه دور از جون شما , ولی اینقدر وقتی طبیعیه کارشون , توی همون جهل خودشون بمونن بهتره , بزار دلشون خوش باشه باورپذیرن اینقدر ... راجع به وبلاگها هم که دیگه خدا همه ما رو به راه راست هدایت کنه ... آدم یه کوچولو وجدان داشته باشه و یه ذره اخلاق , و چه توی وبلاگ نویسی و یا هر نوع کار ادبی دیگه ای , به دست نوشته های دیگران وفادار باشه و آشنا باشه با عرف اون کار , این کارها رو نمیکنه , تراوشات ذهنی هر کسی , هر جوری باشه براش زیبا و مهمه و دوست نداره عینش رو ببرن جای دیگه و به اسم احساسات عاشقانه خودشون ثبت کنن ... بگذریم , خودت که دیگه در جریانی ... فدات بشمممممم , آخرش اینکه خیلی گلی , من همیشه درگیر طرح مساله های کلی تو میشم , خیلی باحال مینویسی , قربون قلمت بیشتر طرح مساله کن ... ما خوشمان می آید ... البته در کنار پرداختن به خاطرات عشق کوچولوی خودمون , راستی توی اون جمع مادران آسمانی قبلا خیلی میومدی .... کلی از راهنماییهات و پاسخهات به سؤالات دوستامون , استفاده میکردیم , دیگه مدتهاست کمتر میای دوست خوب ما ... دوستتون دارممممممممممم شدید , جیگر کوچولوت رو ببوس
مامان و بابایی دخمل بلا
پاسخ
سلام نازنین جون گل و مهربون و عزیزم قربون محبتت و توجهت عزیز دلم , اونقدر دقیق نوشته های من رو خوندی و تحلیلش کردی و متوجه موضوع شدی که دیگه من حرفی برای گفتن ندارم عزیز دلم , ممنونم که به من و وبلاگ ما و موضوعاتش علاقه و توجه نشون میدی همیشه عزیز دلم , البته یه مدتیه که سعی میکنم , خیلی دغدغه های ذهنیم رو توی وبلاگ فاطمه جونیم ننویسم و بیشتر به خود دخمل بلای خوشگلم بپردازم دیگه ... خودت که میدونی قبلا هم دغدغه هام رو یا رمزدار مینوشتم و رمزش رو به خاطر اینکه شاید همه نتونن درک درستی از موضوعی که عنوان میکنم داشته باشن و دچار سوء تفاهم شن خدایی نکرده , به عده خاصی میدادم , و یا خیلی کوتاه بهش اشاره میکردم و رد میشدم و یا توی همون وبلاگ بلاگفام می آوردمش ... اما دیگه وقتم خیلی کم و محدود شده عزیز دلم .... واقعا نمیرسم و اولویت بندی میکنم توی کارهام بیشتر ... این وروجک کوچولوی ما که دیگه بیشتر وقت من رو به خودش اختصاص داده , لپ تاپ یا گوشی بخوام بیارم وسط , باید قاچاقی تایپ کنم و با هزار ترفند ... اصلا نمیزاره و همش میخواد یا دست بزنه و یا عکس ببینه ... اون جمع مادران آسمانی هم همینطور ... قبلا بیشتر سر میزدم , اما الان واقعا وقتم اجازه نمیده ... گاهی میام و سوالات و پاسخهاشون رو میخونم و استفاده میبرم , ولی اینکه خودم بتونم چیزی بنویسم فرصت نمیکنم عزیز دلم , باز هم ممنونتم بابت این همه توجهت و امیدوارم که هرگز و هرگز تجربه های تلخ و بدی با هیچ کسی توی زندگیت نداشته باشی دوست خوب من , میبوسمت دوست خوب من ...
همون نازنین همیشگی
20 مهر 94 0:22
پس چراااااااااااااااااا حذفششششش کردی صرفا جهت اطلاع رو ... تازه با بچه ها میخواستیم بیاییم و کلللللللی حرف و سخن راجع بهش بگیم و درد دل کنیم زهراااااااااااااااااا جون ...
مامان و بابایی دخمل بلا
پاسخ
قربونت برم عزیز دلم , تو که همیشه لطف و محبت داری به ما , گریه نکن خواهری ... دیدم حذفش کنم بهتره , دوست ندارم که هرگز کسی حتی ذره ای از من ناراحتی به دل بگیره , و یا دچار سوءتفاهمی بشه و این حرفها رو خدایی نکرده به خودش بگیره دوست عزیزم ... بعدا توی یه مجال دیگه و یه فرصت بهتر و یه جای مناسب تر , بحث میکنیم روی موضوع عزیز دلم , دوستتون دارم و میبوسمتون ....
نازنین و جمعی از دوستان
20 مهر 94 1:32
خیلی گلی و دوست داشتنی عزیزم ... بوس بوس ...
مامان و بابایی دخمل بلا
پاسخ
قربون لطف و محببتتون بچه ها ... منم میبوسمتون ...
مامان راضیه
20 مهر 94 1:48
سلام عزیز دل ... به فصل دوم زندگیت خوش آمدی ... دوسال از شیره جانش به تو خوراند هر گاه اراده کردی ... پس بزرگ شو و بوسه بزن بر دستان مادر پر مهرت .....
مامان و بابایی دخمل بلا
پاسخ
سلام راضیه جان عزیزم , مامانی گل و مهربون معصومه جونم ممنونم دوست خوب من از حضورت در وبلاگ ما و کامنت زیبات عزیز دلم ... قربون لطف و محبتت گلم ... باز هم بیا پیشمون عزیزم ... خوشحالم میکنی دوست خوبم ... بوسسسسسسسسسس برای معصومه جون عزیزم و مامانی خوبششششششش ...
مامانی بهار
21 مهر 94 11:36
هزارماشالله به خوشگلم
مامان و بابایی دخمل بلا
پاسخ
سلام مامانی گل و مهربون بهار جون عزیزم ممنونمممممم عزیز دلم .... قربون محبتت ... باز هم بیا پیش ما دوست خوبم ... خوشحالم میکنی عزیزم ... بوسسسسسسس برای بهار جونم و مامانی خوبششششششش ...
مامان بردیا شیطون
22 مهر 94 14:09
به به مبارک باشه , انشاالله به سلامتی ,
مامان و بابایی دخمل بلا
پاسخ
سلام مامانی گل و مهربون بردیا کوچولوی عزیزم ممنونمممممم عزیز دلم , سلامت باشی دوست خوب من ... میبوسمت دوست نازنینم ...
محمد مهدی
22 مهر 94 15:47
فدات , لذت بردم ...
مامان و بابایی دخمل بلا
پاسخ
سلام محمد مهدی عزیزم و مامانی مهربونشششششش ممنونم دوست گل من , خوشحالم که لذت بردی از خوندن این پست وبلاگ ما ... میبوسمت دوست نازنینم ...
ژینا همه ویسی
22 مهر 94 20:47
سلام ممنون که وبم اومدید و می پسندم رو انتخاب کردید , اینم برای شما ...
مامان و بابایی دخمل بلا
پاسخ
سلام دوست خوب و گلم خواهش میکنم عزیزم ... منم ممنونم از حضورت و کامنتت در وبلاگ ما عزیزم ... باز هم بیا پیشمون , خوشحالم میکنی دوست من ...
ژینا همه ویسی
23 مهر 94 17:13
سلام دختر تون خیلی نازه , راستی از اینکه به وبلاگم سر می زنید و هوادارم می شید ممنونم , خیلی ممنون که اومدید , من تازه کارم , میشه نظر بزارید ...
مامان و بابایی دخمل بلا
پاسخ
سلام ژینا جان گل و مهربونم شروع کار وبلاگت رو بهت تبریک میگم دوست من ... ممنون از محبتت نسبت به دخمل بلای ما عزیز دلم ... حتما در اولین فرصت میام پیشت و نظر هم برات میزارم عزیزم ... تو هم بیا پیشمون , خوشحالم میکنی دوست من ...
مامان رویا
29 مهر 94 23:20
سلام مامانی گل ... خوشحالم که این مرحله سخت و احساسی را هم به خوبی پشت سر گذاشتید ، آفرین به فاطمه جونی , دختر صبور و دوست داشتنی ...
مامان و بابایی دخمل بلا
پاسخ
سلام رویا جون نازنینم , مامانی گل و مهربون کیاراد جونم ممنون از اینکه اومدی پیشمون دوست خوبم ... بله گلم , خداروشکر این مرحله هم به سرانجام رسید عزیزم , قربون لطف و محبتت دوست مهربونم ... میبوسمت دوست عزیزم ...
مامان پارسا
2 آبان 94 17:23
سلام خوبید ؟ داستانو خوندم , پسرمن 20 ماهشه , اصلا دلم نمیاد از شیر بگیرم , کاش منم دل شما رو داشتم , دور آخر هزااااااااااااار آفرین ...
مامان و بابایی دخمل بلا
پاسخ
سلام مامانی گل و مهربون پارسا جونم خوبیم عزیزم , ممنونم ... خدا پسر خوشگلت رو براتون حفظ کنه دوست خوب من ... خوب واقعا هم دوره سختیه از شیر گرفتن بچه ها و هم به مادرا و هم به کوچولوهاشون سخت میگذره به هر حال ... , اما دیگه چاره ای هم نیست , باید توکل کرد و تحمل داشت و گذروند ... خدا خودش کمک میکنه عزیز دلم , نگران نباش دوست مهربونم ... قربون محبتت عزیز دلم ... میبوسمتون ...