20 ماهه شدن نازنین دخترم و عکسهای خاطره انگیز سفر اخیرش
" دختر دوست داشتنی و یکی یه دونه و عزیز دردونه مامان و بابا , 20 ماهه شددددددددددد "
توی این عکس خوشگلت , " 19 ماه و 19 روزه " هستی عشق و نفس مامان و بابا
" تو بی نظیری فرشته کوچولوی زیبا و قششششششنگ ما "
دختر نازنازی و دلربای مامان , 14 شهریور ماه 1394 , 20 ماهه شدددددددد
تو خودت بیست بیسسسسستی عزیییییییییییز دلمممممممممممم
قربون این ژست گرفتنت بشمممممممممم من جیگگگگگگگگرمممممممم
" این ژستت رو بخورم من آخه خوشمزه من "
توی این عکس , تبریز و خونه مامانی هستیم, 19 ماه و 19 روزت هستش ,
بهت گفتم فاطمه جونم ژست بگیر ازت عکس بگیرم این مدلی نشستی عجقم ,
" آخخخخ من به فدای تک تک ناز و اداهات و این ژست مست گرفتنت بشمممم عسسسل خانوم "
صلوات شمار مامانی هم که یه سره دستت بود و با همونم عکس میگرفتی باااااااانمک من
تو را من عاشقانه , بی نهایت , تا عمق جانم دوست میدارم نازنینم
" بیستمین ماهگردت مبااااااااااااااااااااااررررررررررررکککککککک ماه زیبا و مهربون من "
20 ماه گذشت ... , 20 ماه از همان دیدار اول من و تو ... , از همان روزی که روی ماه تو را برای اولین بار دیدم دختر کوچولوی خوشگل مامان ... ,
آری زیبای کوچک من , از اولین لحظه ای که تو را لمس کردم و بوییدم و بوسیدم , 1 سال و 8 ماه است که میگذرد قلب من ...
20 ماه گذشت از نخستین باری که بعد از 9 ماه انتظار دیدنت , بالاخره دیدمت ... , همان دیداری که اشک را مهمان چشمانم کرد , از بس که برای من شیرین و دوست داشتنی و دست نیافتنی بودی عزیزکم ...
آنقدر با ارزش , که حضورت در زندگی ما , بیشتر شبیه یک رویای خوشششش و زیباااااا بود تا واقعیت ...
و اما تو , آن روز بودی و من دیگر داشتنت را باور کرده بودم , و از باورش چقددددددددددددر شاد بودم و سرمست , و صد البته هم از این شادی , اشکبار و شاکر خدای حکیم و مهربانمان ...
چقدر رویایی و زیبا بود لحظه شیر خوردنت برای اولین بار ... چقدر مک زدنهای با اشتیاقت , من را سر شوق می آورد ...
اما فرشته آسمانی مادر , عزیز دل من , که با وجودت , و با آمدنت , من مادر خطاب شدم , هنوز هم گویا بعد از 20 ماه , برایم باور کردنی نیست گامهای کوچک و خواستنی تو در زندگیمان ...
و چه سنگین و خطیر است وظیفه ای که خداوند با هدیه دادنت به ما , بر روی دوشمان گذاشت گل خوشبوی مامان و بابا ...
ولی اکنون 20 ماه هست که تو , نه تنها مهمان خانه ما , که مهمان دل و جان و قلب ما شدی نازنین دخترم... و حالا دیگر , خانه عشق ما , بی وجود تو , و بدون نفسهای گرم و دلنشینت , بی صدای زیبا و آهنگین تو که قشنگترین موسیقی دنیا برای ماست و بهتر آنکه بگویم , بی رنگ و بوی توووووووو , اصلا معنا ندارد ...
گویا ساااااااالهاست که کنار ما بودی و هستی عزیز دلمممممممم ,
و گویا که تمامی تار و پود وجود ما , زندگی و خانه ما , از همان ابتدا با تو عجین بوده است هدیه پاک و آسمانی ما ...
و من چقدر این بودنت را دوست دارم , تو شیرینی و گرمای خانه عشق ما هستی نازنین دخترم ....
بییستمین ماه زندگیت , پر بود از خاطرات خوش و زیبا و دوست داشتنی برای تو , و صد البته هم برای من و بابایی عزیز و مهربونت ...
8 مرداد ماه بود که رفتیم تبریز برای عروسی خاله جون جونی مهربون و گل شما ...
" 14 مرداد ماه 1394 " , یعنی درست همون روزهایی که تبریز بودیم , 19 ماهت تموم شد و وارد ماه بیستم زندگی زیبات شدی عزیز دلمممممممممم....
امان از این دندان شانزدهمت , اماااااااااااااااان , امان ...
خیلی اذیتت کرد گل من ... مدتها بود که تاول کرده بود و بیرون نمیزد... باور کن که چند ماهی رو به خاطرش درد کشیدی صبور من...
قدر دندونهات رو بدونی جییییییییییییگگگگگگگگگگر مامانو سعی کن که درست ازشون مراقبت کنی تا آسیبی نبینن , چرا که دندون برای سلامتی خیییییییییییلی اهیمت داره نازنازی مامان و بابا...
هفته اولی هم که تبریز بودیم , یعنی همون اواخری که داشتی 19 ماهت رو تموم میکردی , دوباره اذیت این دندون ناقلا و شیطون شما , که نیش پایین و سمت چپیت بود شرووووووووع شدددددددد ... اسهال داشتی و تب میکردی , دلم برات کباب بود نازنینم ... دمای بدنت مدام بالا و پایین میشد , حتی به 39 درجه هم رسید صبور من , اون دو روزی که تبت بالا رفته بود , بی حالی تو و ناله هات جیگرمو آتیش میزد نازدونه مامان ...
بالاخره بردمت دکتر, و به دکتر هم گفتم که همون شیاف و تب بر همیشگی رو ننویسه لطفا و اگه میشه آمپولی چیزی بده که تبت زوددددددی بیاد پایین ... گفتم دخملم تبریز مهمونه و باباییش هم اینجا نیست , براش نگرانم , زود میخوام تبش قطع بشه چون دلم براش شور میزنه , آقای دکتر هم نامردی نکرد و دو تا آمپول , همچین پدر مادر دار , نوشت واسه تو دخملی نازنازی مامان ...
ببخش نازنینم , مجبور بودم که این رو از دکتر بخوام , چون من واقعا از تب کردن کوچولوها میترسم و خییییییییلی هم حسسسساسم به مریض شدنت ...
خلاصه که اون دو تا آمپول رو با مامانی بردیمت و بهت زدند... یه جیغ و دادی راه انداختی شما که نگو و نپرسسسس .... اصلا یه وضعی ...
البته از حق هم نگذریم آمپولاش خیلی هم درد داشت , اون خانومه هم که دیگه اصلا نگوووووووو, خیلی خیلی بد زد , اصلا اصول رفتار با بچه ها رو بلد نبود ... عین شمر زد آمپول رو , حیف که مامانم اینا رو میشناخت و باهاشون سلام علیک داشت وگرنه یه چیزی بهش میگفتم همچین اساسی ... انگار فقط میخواست آمپول رو بزنه و تموم شه , حالا بچه بترسه , زهرش آب بشه یا نشه , همچین خیلی هم توفیری نمیکرد براش ... من و مامانی که حساااااااااااابی دلمون سوخت واست ... اگه میدونستم اینجوری میخواد آمپول بزنه میبردمت یه جای دیگه واسه تزریق ماه مامان...
اممممما جالب اینجاست که تبت به یک ساعت نکشید که قطع شد ... دو سه روز بعد هم , یعنی بعد از اتمام 19 ماهگی تو , و شروع بیست ماهگیت, دندون خوشگل و شیطون بلات جوانه زد و راحتتتتتتتتت شدی عزیزکم و دیگه هم تب نکردی عجقممممممممم و روزهای ماه بیستم زندگی قشنگت رو که شامل عروووووووووسی خاله جونی نازنینت و همینطور گشت و گذار توی شهر زیبای تبریز بود رو به خوبی و خوشی و بدون درد گذروووووووندی عسسسسسسسل مامانی و بابایی ...
" تو بی همتا و تکی , فدای خوشگلیات بشمممممممممممممم من "
برای دیدن بقیه عکسها و خاطرات فاطمه جونی , دخمل بلای ما ,
لطفا بفرماییددددددددددددددددددد ادامه مطلب
" عاشقانه هایم برای تو تمامی ندارد , چرا که تو زیباترین اتفاق زندگیم هستی "
جیگگگگگگگگگگر مامانش , رفته خونه خاله جون جونی مههههههههربونش
فاطمه جونی خوشششششگل و بیست ماهه ما , این روزها حسسسسسسسسابی شیطون شده و وروجکیه دیگه واسه خودش , یه دخمل بلایی شده که بیا و ببین ... اصلا یه کارایی میکنه که ما موندیم اینو چطوری و از کجا یاد گرفته این دختررررررررر ... کلا که یه وقتایی من و بابایی گلش از دستش سر کاریم اسسسساسی ...
بابا جونی مهربونش ساعت 1.30 شب بغلش کرده و برده توی اتاقش تا بخوابوندش , و از اونجایی که طبق معمول , دخملی ما هیچ وقت دلش نمیخواد بخوابه , پیش خودش فکر کرده که چه راهی میتونه پیدا کنه که باباییش رو مجبور کنه تا از اون اتاق بیاردش بیرون , واسه همین شروع کرده به سرفه کردن تا بابایی بیاردش بیرون و بهش آب بده , عجب کلکی هستی تو دخترررررررر , تازه دو بار هم این کار رو تکرار کرد و خودشو به سرفه انداخت این نفس خانوم تا به هوای آب خوردن بیاد بیرون از اتاق...
خععععععععععلی بلایی تو عسیسم ....
یه شب هم خودش رو زده بود به خواب , میبینین تو رو خدااااااا , از دست تو بلاااااا خااااااانوم , دیدم که چشماشو بسته و خوابه , منم بردم گذاشتمش توی تختش و دیدم اصلا هم تکون نمیخوره , گفتم لابد دیگه گرفت خوابید دیگه این جیگر طلا , رفتم که بخوابم , یه حسی بهم گفت که نکنه خواب نباشه و یه دفعه چشماشو باز کنه و بترسه , اومدم توی اتاقش و دیدم همونطوری که گذاشتمش تکون نخورده, بازم خیالم راحت نشد , تا اومدم جلوی تختش , یه دفعه برگشت به سمتم و شروع کررررررد به خندیدن و تحویل دادن لبخندای ملیییییییییح به من .... یعنی اون لحظه دلم میخواست بخورمش واسه این شیطنتهای باااااااااااااانمک و خوشمزش , خندم هم گرفته بود از طرفی , دیگه بغلش کردم و گذاشتم روی پام و تکونش دادم خانوم خانومارو ,
تازه بعد از اون , نیم ساعت طول کشید تا بخوابه این دخمل بلا ,
سر کاریم اصلا اساسی ... خوب سر کاریم آقا , خووووووووووووووب ...
توی تبریز , یاد گرفته بودی که بری و دور مبلهای مامان جون بچرخی و یه دوری بزنی و بعدش از پشت مبلا بیای بیرون , گاهی اوقات هم شومینه مامانی اینا توجهت رو جلب میکرد و میرفتی سراغش, من هم اجازه نمیدادم که بهش دست بزنی و وسایلهای داخلش رو دستکاری کنی تا یه وقت خراب نشه , تو بلا خاااااااااانوووووووم هم یه روز پیش خودت نقشه کشیده بودی که چطوری خیلی موجه و با کلاس و همچین شیکککککک و تر و تمیز, بری سراغ شومینه و یه سرکی اونجاها بکشی و کسی هم مانعت نشه , واسه همین به این فکر کرده بودی که توپ قرمز کوچیکت که دایی جون مههههههربونت به مناسبت روز دختر برات خریده بود رو بندازی پشت مبل تا به هوای اون بری و با شومینه بازی کنی و کسی هم کاری به کارت نداشته باشه ...
خلاصه بعد از اینکه توپ رو انداختی اونجا , به من اشاره کردی و گفتی " اوه , اوه " , معنیش هم این بود که توپم رفته اونجا و من میخوام که برم بیارم , منم گفتم که برو بیار عزیزممممممممممممم, تو هم با یه لبخند پیروزمندانه, رفتی و توپت رو برداشتی و دیگه هم از پشت مبل بیرون نیومدی و نشستی جلوی شومینه به بازی ... یعنی مرده بودم از خنده , از اینکه همچین چیزی به فکرت رسیده بود خیلی خوشم اومده بود و خندمممممم گرفته بود ...
حالا دیگه واسه مامانیت , نقشه طرح و اجرا میکنی بلااااااااااااااااا ؟؟؟ ...
تو آخه چه ماه قشنگی هستی دخمل عسسسسسسسسلی من
کلماتی که به تازگی یاد گرفتی عزیز دلمممممممم :
کلمه " ابرو " رو خیلی واضح تلفظ میکنی , توی تبریز یاد گرفتی این کلمه رو .... وقتی مامانی بهت گفت : فاطمه جونم ابروت کو ؟؟؟ تو هم یه دفعه برگشتی گفتی " ابرو" ... و هر بار بهت میگفتیم ابروت کو , قبل از نشون دادنش تکرارش میکردی باهوش مامان ... اسم اکثر اعضای بدنت رو بلدی و وقتی ازت میپرسیم میتونی نشونشون بدی , چشم , ابرو , دماغ , دهن , گوش , مو , دست و پا , همه رو نشونمون میدی نفففففففس مامان و بابا ...
البته چند روزیه هر کاریت میکنم نمیگی ابرو , نشونش میدی با دستت , ولی هر چی میگم بگو ابرو , تو نمیگی , دلت نمیخواد و دوست نداری بگی دیگه , چی کارت کنم عجقممممممم , نگو خووووووو , اختیار حرف زدنت که با خودته ناززززززززززدووووووووونه خانوم ...
به تازگی هم , پات رو خیلی خوشگل میاری بالا و میگی " پا " , گاهی هم میگی " با "
" ماه " رو هم کامل و خوشگل تلفظ میکنی و یه سره هم به دنبالشی ... وقتی هم یه شبی ماه توی آسمون نباشه همش میگی : " ماه ؟؟؟ " , " نی .... نی " , ( منظورت هم همان نیست میباشد ماااااااااااه خودم ) ... اونقدر هم خوشگل و بانمک , اون دست کوچولوهای نازت رو به نشانه نیست , میاری بالا که نگووووووووو شیرینممممممم ...
وقتی شیر میخوای , تند تند و با عجله , پشت سر هم میگی : " هام , هام , هام , هام "
و وقتی آب بخوای , به همین ترتیب و پشت سر هم میگی : " آپ , آپ , آپ , آپ , آپ "
به آب بازی میگی : " آببایی " , و این تبلیغ ( شامپو اوه ) رو هم به خاطر نشون دادن وان حموم و آب بازی خیلی دوست داری و تا نشونش میده , میگی : " اموم , آببایی " , ( یعنی حموم , آب بازی ) ... هر جا هم آب ببینی خیلی ذوق زده میشی , حتی توی تلویزیون , و تندی نشون میدی و میگی : " آپ " , فدای حرف زدن و تلفظ کردنت بشه مامانیتتتتتتتت
همچنان هم که عاشق تبلیغات تلویزیونی و علاوه بر قبلی ها , از تبلیغ شامپو گلرنگ که پر از بچه های خوشجل موشجله , و تبلیغ مایع طرفشویی اکتیو , به خاطر نشون دادن آب خیلی خیلی خوشت میاد , و با ذوق و شوق چشم ازشون بر نمیداری ....
به عقب میگی : " عب " , بهت میگیم برو عقب , همینطوررررر که داری عقب عقبی میری , خودتم میگی " عب , عب " ...
به تازگی یاد گرفتی که وقتی چیزی رو میخوای , با دست نشون میدی و میگی " ایینا " , و منظورت ( از اینا ) هستش ...
به ماست هم میگی " ما " , و از اونجایی که عااااااششششق ماستی , اگه سر سفره ماست باشه , دیگه همش میگی " ما " , و دیگه لب به چیزی جز ماست نمیزنی , وای از اون وقتی که دیگه سبزی هم سر سفره باشه , دیگه غذا بی غذا , یا با ماست مششششغولی , یا با سبزی ... کلا خیلی لبنیات دوست داری , از دوغ و ماست بگیر تا پنیر و خامه ... کاهو و سبزی خوردن رو هم همینطور...
قربون این رژیم غذایی سالمت برم من آخه جوجه من ...
کلمه " بایی " جزء کلمات پر کاربردته عشششششششششقم ,
بخوای بگی ( بغلم کن ) , میگی " بایی " ...
بخوای هر چیزی رو که بالای میزی , کمدی , یخچالی هست نشون بدی , یا هر چیز دیگه ای که بالاخره بالا باشه , نشون میدی و میگی " بایی " ...
و امان از اون وقتی که بخوام ظرف بشورم و یا غذا بپزم , اون موقع که دیگه نگوووووووووووو , همش بالای کابینت رو نشون میدی و پششششششششت سر هم و تند تند میگی : " بایی , بایی " ... منظورت هم اینه که من رو بنشون روی کابینت تا ببینم چی کار داری میکنی ... ول کنم نیستی ها , والا ... خلاصه از صبح تا شب کلی کار و مساله با این جناب کلمه " بایی " داریم ....
یه کلمه ای هم شبیه بایی میگی , اما با کمی تفاوت , میگی " بایین " , و این وقتی هست که مثلا بخوای ازروی کابینتی که نشستی بیای پایین , و یا اینکه وقتی بخوای شیر بخوری و من روی مبل نشسته باشمممممم , دستم رو میگیری و میگی " بایین " , و منظورت هم اینه که بیا پایین بشین به من شیر بده ....
مترجم با این قدرت ترجمه دیده بودین اصلا ؟؟؟ ... یه کلمه دخملی , اندازه دو تا جمله ترجمه داره ...
" عیی " که منظورت همون (علی ) هست از کلمات پر کاربردته , و در واقع پای ثابت کلماتیه که روزها تکرار میکنی ...
توی تبریز که به دایی جون گلت فقط میگفتی " عیی " ... الان هم تا عکسش رو میبینی سریع میگی : " عیی " ...
وقتی میخوای از جایی بالا بری و یا از جات بلند بشی , میگی " عیی " , من به قررررررررربون این کارات برم آخه , منظورت همون ( یا علی ) هستش دردونه من , علی یارت باشه عزییییییییییییییییزم ....
جالبه که وقتی میخوای من یا بابایی رو هم از جامون بلند کنی , دستمون رو میگیری و بعد هم میگی " عیی , عیی " , تا بلند هم نشیم و دنبالت نیاییم که ببینیم چی کارمون داری , ولمون نمیکنیا , گل خوشگل و کوچولوی منی توووووووو ...
کتاب دعا و یا هر کتاب دیگه ای دم دستت باشه رو باز میکنی و شروع میکنی به خوندن , و یه سری کلمات نامفهوم و در هم برهم رو با صدای بلند میخونی , اینطوری مثلا کتاب و دعا میخونی فدای این دین و ایمونت بشممممممم من آخه فندق خوشمزه مامان ... جالبه که کتابهای فرانسه من رو برمیداری و فکر میکنی اونها هم کتاب دعاست و اول بوسشون میکنی و بعد باز میکنی و شروع میکنی به خوندن ...
اصلا هم اهل صحبت کردن با تلفن نیستی جون دلم , ولی دوست داری که گوشی تلفن رو بزاری در گوش خودت و فقط گوش کنی, برات جالبه که از توی گوشی داره صدای کسی میاد ...
اما بعدش خودت کنترل تلویزیون و یا گوشی موبایل , یا هر چیز دیگه ای که دم دستت باشه رو برمیداری و میزاری در گوش خودت و شروع میکنی به راه رفتن و حرف زدن به روش خودت و کلی کلمات نامفهوم میگی و تازه وسط حرفهات هم کلللللللی میخندی ... کارات خیییییییییییلی جالبه اصلا شیرین من ....
آخخخخخخخخ من به فدای تک تک تک کلماتی که به زبون میاری و همه ناز و اداهای خوشگل و دوست داشتنیت ناااااااااااااازنینم ...
" ماجرای من و معشوق مرا , پایان نیست "
" نماز خوندنت " که دیگه خیلی ناز و دوست داشتنیه دختر قشششششنگم ... همینطور یهویی وایمیستی به نماز خوندن ... قربون نماز خوندن و راز و نیازت برم من کوچولوی خواستنی مامان ... یه دفعه میبینم که همینطور صاف وایستادی و داری زیر لب با خودت مثلا ذکر میگی , بعد هم , دو سه بار دستات رو تکون میدی و یه کوچولو خم میشی و بعد هم میری سجده, سرت رو میزاری زمین , و گاهی هم دراز میکشی و پیشونیت رو میزاری زمین و خدارو عبادت میکنی به روش خودت نااااااااااااز من ....
ای به قربان تو مادر ...
خیلی دالی بازی دوست داری عروسک مامان ... پشت کمدت یا دیوار قایم میشی و از اونجا سرت رو میاری بیرون و دالی میکنی... گاهی اوقات هم دستات رو میزاری روی چشمات و برمیداری و دالی میکنی و خیلی از این کار خوشت میاد و غش غش غش میخندی قربون خندیدنهات بره مامان ... توی تبریز و خونه مامانی اینا که پشت مبلاشون قایم میشدی و دالی بازی میکردی .... خونه مامان جون اینا هم که یه ستون دارن توی خونشون , پشت اون میری و می ایستی و دالی میکنی ... البته به جای اینکه بگی دا , همینطور که لبخند به لبای خوشگلته , با یه حالت خیلی کشدار میگی : " بااااااااااع , باااااااااااع " ...
همیشه از بازی کردنهات و دیدن خنده ها و لبخند زدنت , کیففففففف میکنم و سیر نمیشم گل خوشبوی من...
" به چی داری اینطوری نگاه میکنی آخه عجقممممممم "
" فدای چشمای گیرات بشم من دخترمممممممم "
" قربون این طرز نگاه خوشگلت برم من که یکی از یکی زیباااااااااااتره "
توی تبریز که همه عاشقت شده بودن از بس خانوم و مؤدب و با نزاکتی عزیز دلممممممم, کلا که همه دوستت دارن , از همسایه و دوست و آشنا گرفته تا اقوام و نزدیکان... بس که تو دل برو هستی و ماهی تو ماشاالله عزییییییییییییییزم ...
عزیز دلم به وجودت افتخار میکنم و از داشتنت همیشه و همیشه به خودم میبالم ... تو بهترینی , شیرینترینی دختر گل و خوشروی من ....
شوهر خاله مهربونت که مدام از ادب و تربیت و فهم و شعور بالات میگفت... و اینکه وقتی جایی میری , باعث اذیت و آزار هیچ کسی نمیشی و موجب خورد شدن اعصاب کسی نیستی هرگززززززززز
از بس که تو خاااااااااانوووووووم و فهمیده و با ادبی قربونت بره مامان ... واسه همینه که برای همه خواستنی و دوست داشتنی هستی بی همتای من ...
خیلی هم حرف گوش کن و تمیز و مرتب هستی و این برای همه تحسین برانگیز و جالبه
خونه که باشیم و یا جایی هم که بریم , در کل خیلی حرف گوش کن و مؤدب هستی خوشگلکمممممم... اگه بگم این کار رو بکن , در بیشتر مواقع گوش میدی به حرفم و انجام میدی, مثل اینکه دستاتو بیا بشورم , یا برو بیرون از اینجا , بشین , پاشو , همه رو گوش میدی با ادب و نزاکت مامانی ... و یا اگه بدونی چیزی کار بدیه و من رو ناراحت میکنه و یا نباید انجام بدی , یادت میمونه و تا حد امکان , البته به جز گاهی اوقات , سعی میکنی انجامش ندی و اگه یه وقت هم کار بدی بکنی , با اون لبخندای خوشگلی که با حالت عذرخواهی بهمون میزنی , معذرت میخوای و از دلمون در میاری مهربون من , تازه با این کارت دلبری هم میکنی ای بلای زرننننننننننگ ....
غذا خوردنت , حتی دستشویی رفتنت , خیلی خیلی تمیزه و من از این بابت خیلی خیلی خوششششششششحالم ...
همه سختی های بچه داری و شب بیداریها و کارهای ریز و درشتش , با داشتن و دیدن دختر بی نظیر و نازنینی همچون تو , از تنم در میره عزیز دردونه من ...
البته یه بدقلقی هایی هم داریا عروسک من , اما خوب , آخه کدوم بچه ای هست که این چیزارو نداشته باشه ... مثلا تازگی میگی آب میخوام و وقتی آب بهت میدم , یه کمی میخوری و بقیش رو میریزی روی زمین و همه جا رو خیس میکنی ...
تا ازت غافل بشم , قالی توی آشپزخونه و یا روفرشی اتاق , خیس شده ... اما قربونت برم من , اونقدر خوب و ماه و گلی , که این چیزا جزء شیرینی ها و خوشمزگیهات حساب میشه و اگه گاهی اوقات هم مامانی ناراحت بشه از دستت , حتما که تقصیر تو نیست و از کم طاقتی خودمه ...
وگرنه تو بیسسسسست بیسسسسستی و حرف نداری نفففففففففففففففففففس من ...
خونه هر کسی که بری , بی اجازه به وسایلشون دست نمیزنی , واسه همینم وقتی خونه خاله جونی که تازه عروووووس هم هستنننننننن میرفتیم , خیلی خانوم بودی و من رو اذیت نمیکردی به هیچ وجه ...
توی خونشون , یا بغل عمو عزیز مینشستی , یا باهاش میرفتی توی اتاقاشون و یه چرخی میزدی و مشغول بودی , کلا خیلی به شوهر خاله خوب و مهربونت علااااااااقه داری و یه " عمو عمویی " بهش میگفتی که بیا و ببین ,
خونه مامانی اینا , همش منتظر بودی که بیاد اونجا , درست مثل دفعه قبلی که تبریز بودیم , نمیدونم چه رازی هست که اینقدر دوست داری عمو عزیز رو , البته ایشون هم خیلی خیلی بهت محبت دارن , و بچه ها هم که فرق بین محبت واقعی و ظاهری رو خییییییییلی خوب تشخیص میدن و میفهمن که چه کسی محبتش از ته دل و واقعی هستش و اینطوری بیشتر به سمت اون آدم جذب میشن ....
خلاصه که خونه خاله جونی گل و دوست داشتنیت , خودت رو مشغول میکردی و گاهی هم توی تراسشون مشغول بازی میشدی ... و یا مینشستی روی زیر انداز و خوراکیهات رو میخوردی و اینجوری بود که مامانی , از جانب فاطمه جون جونیش خیالش راحت بووووووووود دختر عاقل و باهوش من ...
در کللللللللللل که وقتی جایی بری , اصلا اهل دور زدن توی اتاق خوابهای خونه دیگران و ریخت و پاش کردن زندگیشون نیستی به هیچ وجه , اهل شلوغ کاری و اذیت کردن بچه ها و صاحبخونه هم اصلا نیستی ... چیزی هم جایی بخوای بخوری , خییییییییلی تمیز میخوری و دستات هم کثیف بشه , اینور اونور نمیمالی اصلا گل من , و میاری تا بشورم دست کوچولوهای نازنازیت رو ...
" شکوفه زندگی ما هستی گل همیشه بهار مامان و بابا "
قربون پفیلا خوردن دختر طلای خودم برمممممممممم من
یکی از خلقیات تو نازنین دخترم هم اینه کهههههه دوست داری جایی میری راحت باشی ... اولش که برسی جایی , دوست داری پیش خودمون یا افرادی که برات آشنا هستن بشینی و تا جایی میرسیم , دوست نداری راه بیفتی و مدام بغل این و اون بری ...
بعد از اینکه کمی نشستی , دیگه شروع میکنی به خنده و بازی و بغل کسی رفتن , به خصوص اگه همبازی هم داشته باشی بیشتر بهت خوش میگذره ... البته به شرطی که همبازیهات باعث آزار و اذیت تو نشن ...
کلا که با همبازیهاتتتتتتتت داستان داریمممممممم اساسی ....
البته اغلب بچه ها به خاطر علاقه ای که بهت دارن و اینکه دوستت دارن , ناخواسته اذیتت میکنن ... چونکه اکثرا بزرگتر از تو هم هستن همش میخوان بغلت کنن ... یا محکم فشارت بدن ... یا لپهای قشنگت رو بکشن ... , تو هم که اصلا این چیزها رو دوست نداااااری... کلا یعنی اصلا خوشت نمیاد که کسی بهت گیر بده و بهت ور بره... خوب جذاب و خواستنی بودن , این دردسرها رو هم داره دیگه عجقمممممم , بععععععععله ...
واقعا هم کمتر کسی پیدا میشه که دوستت نداشته باشه و نخواد بغلت کنه و یا بوس بوسیت کنه جون جونی مامان و بابا ...
اما ناگفته نماند که این اخلاق خانوم خانوما به بابایی خوب و بی نظیرشون رفته وا ,
والا ...
آخه خوب تو عشق مامان , دوست داری راحت و آزادائه , خودت راه بری و بازی کنی
اممممما این میون , بچه هایی که یه چند سالی از تو بزرگتر هستن از بس دوستت دارن که مدام میخوان بغلت کنن , و یا دستت رو بگیرن و راه ببرنت ... اونم چه بغلی , زورشون هم بهت نمیرسه , از شکمت میگیرن بلندت میکنن , داغونت میکنن در کل , گاهی که موقع بغل کردن , اونقدر بد فشار میدن شکمت رو که پمپرزت دیگه کم مونده باز شه اززززززز هممممممم ...
یه سری از بچه ها هم که فقط یه کمی از تو بزرگتر هستن , و البته بعضی هاشون که دیگه دست بزن هم دارن , گاهی نامردی نمیکنن و بهت میزنن , و باعث هم شدن که حتی از بعضی همبازیهای دیگه خودت هم بترسی متاسفانه ... و از اونجا که همین کوچولوهای شیطون بلا , بارها اذیتت کردن و موقع بازی کردن و یا حتی وقتی که نشستی , یه دفعه و بی هوا بهت زدن , و یا محکم هول دادنت و خوردی زمین , دیگه ازشون حسسسسسابی ترسیدی جیگر کوچولوی مظلوم مامان ...
البتتتتتته شاید این موضوع , بیشتر به این دلیله که همبازی هم سن و سال خودت , که بتونین با هم مسالمت آمیز بازی کنین , خیلی دور و برت نیست ...
حالا یه سری دیگه از بچه ها هم هستن که به خاطر دوست داشتنت , لپهای نازت رو همش محکم میکشنو حسسسسسسسابی دردت میاد , از بس لپای خوششششگلی داری تو دختررررررررر ... حالا بعد از کشیدن لپای نازت هم انتظار دارن تا براشون ذوق کنی و یا بری باهاشون بازی کنی و بری بغلشون ... تو هم که این وسط , علاوه بر اینکه دل خوشی از این گیر دادنها نداری , دیگه از بس دردت اومده , اصلا نمیخوای حتی نزدیکشون بشی و واهمه داری که مبادا کتک بخوری و دیگه نمیدونی که , اونها دوستت دارن و از روی علاقه است این کارشون ماه من ...
امممممما خوب , یه سری بچه ها رو هم خیلی بهشون علاقه داری و وقتی میبینیشون خیلی خیلی ذوق میکنی براشون و مدام دوست داری باهاشون بازی کنی ... این دسته از بچه ها , معمولا همونایی هستن که خیلی گیر بهت نمیدنو بیشتراهل شیطنت و بازی کردن باهات هستن ...
مثلا زهرا جون , دختر گل عمو حسین مهربونت رو خیلی دوست داری و عاشق بازی کردن باهاشی... البته میونت با عمو حسین خوبت هم , خعععععععععلی عالیه ها ....
حبیب رو هم که پسر عموی گل شماست , خیییییلی دوست داری و باهاش بازی میکنی ... اسمش رو هم یه مدت یاد گرفته بودی و میگفتی : " ابیب "
نرگس سادات , دختر عمه خوشگلت رو هم خیییییییلی دوست داری و بغلش میری و کلللللللی هم بهش لبخند میزنی ... سارا سادات , دختر عمه نازت رو هم دوست داری و خیلی هم علاقه داری که بوسش کنی و کنارش میشینی , فقط گاهی اگه لپات رو بکشه و دردت بیاد و یا به تازگی که چنگت هم میزنه , کمی ازش میترسی و فاصله میگیری دیگه عزیزمممممممممممم...
از بچه های دوستامون هم که با اکثرشون خوبی و باهاشون خیلی رفیقی .... فقط گاهی محمد مهدی , پسر کوچولوی شیطون و دوست داشتنی دوست گل و نازنینم , که فقط هم 6 ماه هم بزرگتر از شماست , در حین بازی گاهی بهت میزنه و یا هولت میده و میخوری زمین , و اینطوریه که اذیت میشی و بعضی وقتها حتی اونقدر دردت میاد که به گریه هم میفتی و دیگه میترسی از اینکه بیاد طرفت دخترکم...
گاهی هم هستی جون که 7 سالشه و دختر یکی از دوستای گل و مهربونمه , خیییییییلی محکمممممم بغلت میکنه و دلت رو فشار میده که حسسسسابی دردت میاد ...
ناگفته نماند که من دخالت زیادی در این بین ندارم و سعی میکنم تا جایی که بهت آسیبی نمیرسه , از دور نظاره گر باشم , و عقیده دارم که بچه ها بالاخره خودشون با هم کنار میان و با همین کشمکش هاست که بزرگ میشن ... فقط ترسیدنت من رو کمی اذیت میکنه که امیدوارم این همممممم به مرور و با بزرگ شدنت , کمرنگ ترررررر بشه نازنین دختر مامان ...
و این رو هم بگم که با وجود همه این اذیت شدنها باز هم هر دفعه , از دیدن تک تک همبازیهات کللللللللللللللی ذوق زده و خوشحال میشی و عاشق بازی کردن با اونهایی , و وقتی میان خونمون کللللللللللی ذوق و شوق نشون میدی از اومدنشون ...
در کل تو بچه ها رو خیلی دوست داری و خیلی دلت میخواد باهاشون بازی کنی و از بودن کنارشون و بازی کردن باهاشون خیییییییلی لذت میبری و کیفففففففففف میکنی وقتی دور و برت شلوغ باشه گل زیبای من ...
قربون تو دختر با احساس و خوش قلب خودمممممممم برممممممم الهی ....
فداااااااااای چشمهای گرد و نازت بشمممممممم من قشنننننننگمممممممم
وقتی چیزی رو میبینی که خیلی برات جالبه و ذوق زده میشی , و یا وقتی از چیزی همچین تعجب میکنی , چشمای خوشگلت رو یه جوووووووور بامزه ای گرد میکنی , و بعدششششش هم میگی : " اوه , اوه , اوه " ,
و یا اگه یه وقت چیزی روی زمین بریزه , همینطور با تعجب میگی : " اوه , اوه , اوه " ...
اگه دستت یا پات جایی بخوره یا اینکه دست من , یه کم محکم به جاییت کشیده بشه همچین با یه تعجب و سوز و گدازی میگی " آی , آی , آی " ... قربون تو دختر ناناز خودم برممممممممممم من ...
تازه یه چیز بامزه دیگه : دخملی برای بازی , میاد و می ایسته روی رون پاهای من , حالا من اونقدر دردم میاد که نگو , اما جالب اینجاست که عوض اینکه من داد و بیداد کنم , دخملی چشماشو به حالت نیمه بسته جمع میکنه و با یه ناله ای میگه " آی آی " ...
یه همین دخملی بانمکی داریمممممم ماااااااااااا ...
حسسسسساااااااااابی هم کاری هستی دختر کوچولوی قششششنگ مامان و بابا ... موقع سفره آوردن و یا جمع کردنش میدویی ها ... زیر سفره ای میاری , لیوان میاری , قاشق میاری , خلاصه حسااااابی کمک میکنی ... تا بخوام لباس بریزم توی ماشین , میای و دست به کار میشی ...
تا ببینی چیزی روی زمین ریخته , میری جارودستی میاری و تمیز میکنی , منم که بخوام تمیز کاری کنم , همون اول داوطلبی و دست به کار میشی و اجازه به من نمیدی ...
چند روز پیش , جورابهای بابایی رو برداشتی و بردی , میبینم داری باهاشون میز تلویزون رو گردگیری میکنی .... از دست تو دختررررررررر ...
قربون کمک کردن و این کار کردنت برم من ...
عااااااشق بادوم هندی توی آجیلی و اینجا هم داری نووووش جون میکنی نفس من
تبریز که بودیم , گردش و پارک و شهر بازی هم زیاد میرفتیم و حسسسسسابی کیف میکردی از دور زدن با ماشین و از راه رفتن توی پارک و شهربازی
لذت میبردی ...
و همینطور تماشای بچه هایی که سوار وسایل بازی شدن رو خیلی دوست داشتی ....
تقریبا غروب ها , میرفتیم پارک نزدیک خونه مامانی اینا , کللللللللی راه میرفتی و این طرف و اون طرف رو نگاه میکردی و توی حال خودت بودی و ذوقی میکردی گل خوشششششبوی من ... بچه هایی که توی این وسایل بادی , بازی میکردن برات خیلی جذاب بودن , اما اونقدر شلوغ بود و بچه ها همدیگر رو هول میدادن که تو کوچولوتر بودی و لای اونها گم میشدی عشششششق من ... بیشتر وقتها , با وسایل ورزشی توی پارک بازی میکردی و کللللللی میخندیدی و ذوق میکردی از سوار شدنشون ...
روز دختر هم , دایی جون گلت تو رو برد پارک و کللللللی با هم بازی کردین و برات توپ و بادکنک هم خرید دایی جون مهربونتتتتتت ...
یه روز هم با خاله جون اینا رفتیم شهر بازی نفسممممممم ... اون روز هم خیلی برات جالب بود وسایل بازی اونجا ... اتفاقا ورودی یکی از وسایلهایی که برای سنت مناسب بود رو هم دادیم , ولی تو سوار نشدی دختر نازم ... فقظ دوست داشتی بایستی و تماشا کنی و به بچه ها که جیغ و داد راه انداختن نگاه کنی عزییییییییییییز دلمممممممم ...
اون روز هم کلی خوراکی و از این بادکنک بزرررررررگا خرید خاله جونی مهربونت برای تو دختر گلممممممممممم , و از اول تا آخر هم توپت و بادکنکت دستت بود و اصلا ولشون نمیکردی ...
یه شب هم , که بابایی گل و مهربونت تبریز بود , همراه همدیگه رفتیم پارک بزرگ و خاطره انگیز " ائل گلی " , به قول شوهر عمه شما که یه بار همراه ما اومده بودن تبریز , و به اونجا میگفتن : " مزرعه ائل گلی " ...
اون شب هم شب خیلی خوبی بود , جای همه دوستای گل و نازنینم خااااااالی , کلللللللللی گشتیم و دور دریاچه قدم زدیم ... آب توی دریاچه خیییییییلی برات جالب بود نازدونه مامان و با یه ذوق و شوقی نگاهش میکردی که نگو ماه من .... بابایی دوست داشت قایق سواری کنیم اما دیگه نشد , شب بود و کمی هم هوا سرد بود , بعد هم مامانی کار داشت و قرار بود بریم یه جایی ... واسه همین سوار قایق نشدیم و قرار بر این شد توی سفر بعدیمون به تبریز و رفتنمون به ائل گلی , حتما قایق سواری کنیممممممممممم... انشاالله ...
" نفففففففففس منی تو عجقممممممممم "
" کنار دریاچه ائل گلی ایستادی فدای این چشمات بشمممممم من "
" اینم یه عکس دیگه از ماه شب چهارده مامان "
" با دورنمایی از امارت وسط پارک ائل گلی "
تو رویای شیرین و دوست داشتنی زندگی عاشقانه ما هستی نازنینم
از بودنت , از حضورت , از داشتنت به خودم میبالمممممم و عاشقتممممم دخترم
تو " هدیه ای هستی "
" که شاید خدا , بابت کاری که زمانی ... جایی ... وقتی که نمیدانم ... به من بخشیده است "
" فقط میدانم که تو همه لطف خدایی برای من عزیزکم "
رفتی پارک سر کوچه مامانی اینا , واسه بازی خانوم طلااااااااااااا
این عکست هم توی پارک یه کم تار شد ,
ولی آخه تو همه جووووووووره قشننننننننننگی
فدای این زیر چشمی نگاه کردنت بشممممممم الهی
بهت میگم مامانی ژست بگیر , میخوای سر به سرم بزاری این کارو میکنی
چقدر خوشمزه ای آخخخخخخخخخخخخخه
اینم یه ژست دیگه ,
اختراعی خودت که میخوای اینطوری سر به سر مامانی بزاری فندق مامان
یه گوللللللللللللللللله نمکی تو دختررررررررررررررر
و اممممممما یه خاطره و چند تا عکس از " رفیق فابریکهای دخملی " در تبریز
این گربه ها , دیگه شناخته بودن شمارو خانوم خانوما
خیلی بهشون علاقه داشتی , تا از در خونه مامانی اینا میومدی بیرون دنبالشون میگشتی
اونا هم از خدا خواسته میدوییدن پیش تو جیگگگگگگگگگگگگگگر
هنوز هم از دیدن این عکسها کللللللی ذوق زده میشی عزیییییییز دلمممممم
اینجا , یکی از گربه ها , اون طرف بود ,
داری دوستشون رو هم نشون میدی و دعوتش میکنی به جمعتون
آخیش , خیالم لاحت شد , این یکی هم اومد پیش دوستاش
البته چون همش نگران بودم که نکنه مریض بشی ,
خیلی نمیزاشتم بهشون نزدیک بشی و زود از کنارشون میبردمت ,
قربون این شجاعتت برمممممممممممممم من دخترمممممممممم
وقتی که تبریز بودیم , " دو تا مناسبت " داشتیم که برای من خیلی هم با اهمیت بود ...
یکی از این مناسبتها , روز ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها بود که روز دختررررررررررررر هم نام گرفته , و برای من که دختر نازنینی به زیبایی ماه و به شیرینی عسل دارم و در شهر قم هم زندگی میکنم , این روز برای من خیلی خاصصصصصص و دوستتتتتتت داشتنی بود ... دلم میخواست همچون سالهای قبل , پستی اختصاصی به مناسبت این روز , برای تو دختر بی نظیر و تو دل بروی خودم , توی وبلاگت بزارم که به خاطر مشغله ای که توی سفر تبریزمون داشتیم , دیگه فرصت نشد ...
اممممما با همین چند کلام کوتاه , میخوام بهت بگم که دخترم , تو برای من خیلی با ارزش و عزیزی...
آنقدر با ارزش , که تمام آرزوی من در درست به ثمر رسیدن تو خلاصه شده است , در خوشبختی و سعادت و عاقبت به خیری تو ...
آنقدر عزیز , که اگر کسی دلت را بشکند و یا با تو رفتار بدی داشته باشد , یا حرف نامربوطی به تو نازنینم نسبت دهد , گویا تمام وجود من آتش گرفته باشد ...
و بدان من همیشه عاشقانه دوستت خواهم داشت , و برای من تا بی نهایت , عزیز و با ارزش خواهی ماند دخترم و هرگز بیمی به دل کوچک و پاکت راه نده , چرا که بعد از خدای مهربانی که همیشه و همیشه در کنارته , من همیشه باهاتممممم مامان ...
و اینکه همیشه به یاد داشته باش عزیزکممممممم , که ارزش وجودی دختر , بسیار و بسیار والاست ... دختر چون گوهری ناب و دست نیافتنیست که در دامن خانواده اش میدرخشد
قدر خودت را , قدر ارزش وجودیت را , اصالتت را , قدر نجابت و زیباییت را , همیشه و همیییییشه بدان و شاد باش و شاد , که خداوند تو را دختر آفریده و اینکه چه اندازه تو را دوستت داشته و دارد , و در نزد او ارزشمند هستی و عزیز ...
همیشه طوری زندگی کن که از دختر بودنت , زن بودنت , پاک بودنت , نجیب بودنت , زیبا بودنت , خوشحال باشی و شاااااااااااکر , و این شاکر بودن خیلی خیلی اهمیت دارد ,
و برای شاکر بودن نیز همین بس است که , فقط و فقط همانطوری باشی و آنطوری زندگی کنی که خدا دوست دارد,
همین کافیست ...
دختر همان لبخند زیبای خداست به روی جهان هستی ...
دختر یعنی لبخندی دلنشین , حتی در هجوم گریه ها ,
دختر یعنی آرامش , حتی وقت بی قراری های مدام ,
یعنی عاشقانه ای هنگام غروب ،
دختر یعنی تفسیر جمله ی " دوستت دارم " ... یعنی خدا زیباست ،
و عجب نقاشی زیبا و بی نظیریست دختر ...
دختر یعنی ... دختر ، مادر ، معصومیت تا بی نهایت ....
و " دومین مناسبتی " رو هم که اشاره کردم , " روز 1 شهریور " بود که تولللللللللد بهتریییییییییییییییین و خوش قللللللللللب تریییییییییییییین همسر روی زمین , و دوست داشتنی ترییییییییییییییییییییییین بابای دنیااااااااااااااستتتتتتتتتت ....
چقدر این روز رو دوست دارم عزیزمممممممم , و برای من زیبا , دوست داشتنی و پر از خاااااااطره است ....
روز تولد تو , روز تولد عشق من است ... روز تولد بهترین و عزیزترین فررررررررررد زندگی من ... چقدر حضورت در زندگی من مقدس است , و چقدر دوست دارم وجود زیبا و مهربان و دلنشینت را , و چقددددددر عاشق زندگی کردن با تو هستم ... ازدواج با تو شیرینترین و بهترین اتفاق زندگی من است ....
همیشه بابت خوشبختی که به من هدیه دادی از تو ممنونم خوب من ...
با اینکه میدانم آنگونه که باید نیستم , اما این را هم میدانم که تو همییییییییییییشه بهترین بودی برای من...
تو همیشه و همیشه , صبورتر , خوش قلب تر , مهربان تر , فداکارتر , باگذشت تر و در یک کلام بگویم که عاشقتر بودی مرد با احساس زندگی من ...
و از اینکه مردی واقعی , غیرتمند و نجیب , در کنار من و دخترم حضور دارد , خدای مهربانم را که همیشه لطف و رحمت بی پایانش شامل حالمان بوده است را شاکرمممممممممم ....
به قول آهنگ وبلاگمون : " خدایا دوستت دارم " ...
خدایاااااااااااااا بابت داده و نداده ات ممنوووووووووووونمممممممممممممممم
ریتم ضربان قلب من ,
با تک تک نفس های تو دختر بی همتا و نازنینم ,
و بابایی مهربون و بی نظیرت تنظیم شده است
ساده تر بگویم :
ضربان قلب من , هم ریتم نفسهای شماستتتتتتتتتتتتتتت عزیزانم ...
پی نوشت :
این پست به دلیل مشغله زیاد , با یک هفته تاخیر ارسال گردیده است ...
با یه همچین مشقتی پست میزارمااااااا
یه همچین مامانی سخت کوشی هستم من
دوستای گلم , بابت لایکهاتون و بابت کامنتهای پرمهرتون بی نهایت ممنونم و از اینکه این پست وبلاگمون اینقدر طولانی شد باید ببخشید دیگه و ممنونتونم که با چشمهای زیباتون , نوشته های من رو میخونید و تحمل میکنید کم و کاستی هاش رو مهربونا