یک و نیم سالگیت مبااااااااارررررککککک نفس مامان
دختر قشنگ و دوست داشتنی مامان , 18 ماهه شددددددددددددددددددددد
" 18 ماهگیت " مباااااااااااااارکککککککک فاطمه جووووووونی نازمممممممم
فدای قد و بالاتتتتتتتتتتت بشممممممممم من نفس بالنده من
یک سال و نیمه شدنت مبااااااااارررررررکککککک عزیز دلممممممم
قربون همه قشنگیها , شیطنتها و ناز و اداهات برم من فرشته کوچولوی مامان
تا بینهایت , عاااااااشقانه دوستت دارممممم گل همیشه بهار و خوشبوووی من
خوشگل بلای مامان , فاطمه جونی بی نظیر و بی همتای ما ,
در 14 تیر ماه 1394 , " 18 ماهه " شد
یک و نیم سالگیت باز هم مبارککککککککک باشه نازنین دخترم
وزنت توی 18 ماهگی : " 850 , 10 " بود ...
قد خوشگلت : " 81 " بود ...
دور سرت : " 47 " بود ...
قربون این قد و بالات برم جییییییییگرم , دور سرت بگردمممممممممم بس که تو ماهی , دختر صبور و دوست داشتنی من ...
یکی یه دونه مامان داره میره مرکز بهداشت برای زدن واکسن 18 ماهگیش
برای دیدن بقیه عکسهای فاطمه گلی مامان و خوندن خاطراتش
لطفا بفرمایییییییید ادامه مطلب
فاطمه جونی خوشگل و نازم , روز یکشنبه , 14 تیر ماه 1392 , هجدم ماه رمضان امسال , 18 ماهت تموم شد عزیز دلممممممممممممممممم ...
نازنین دخترم , پست تبریک 18 ماگیت رو , چون مقارن با شبهای قدر و ایام سوگواری حضرت علی علیه اسلام بود , کمی با تاخیر نوشتم دختر دی ماهی و مهربون من ...
چقدر بی اندازه خوشحالم و خدارو هزارن بار شاکرم که یک سال و نیمه در کنار من و بابایی هستی ماه شب چهارده من ... یک سال و نیم پر از خاطرات ریز و درشت و قشنگ ... پر از لحظات دوست داشتنی و حتی سختی که پر از شیرینی بود و عشق ,
کاش میزان علاقه و محبت و عشق من و بابایی مهربونت نسبت به تو , در این کلمات میگنجید ... همیشه دوست داشتم و دارم که از میزان عشق و علاقه ما نسبت به خودت , و از اینکه چقدر برای ما اهمیت داشته و داری , و اینکه همه آرزوی ما سعادت و خوشبختی توست , آگاه بوده باشی ...
اما به راستی کدامین کلمات هستند که بتوانند این همه عشق و علاقه قلبی رو , این همه میزان محبت رو اونطور که هست و اونطور که باید و شاید ادا کنند ؟؟؟ ... همه امید من این است که , به گونه ای باشم و طوری با تو رفتار کنم , و با همین زبان قاصر و ناقص خودم و این واژه های محدود و این قلم نه چندان قوی خودم , طوری بنویسم , که خودت همه ناگفته ها را بفهمی و درک کنی و با تموم وجود حس کنی که چقدر عاشقانه دوستت داریم و چقدر برای ما مهم بوده و هستی از همان روز اول به وجود آمدنت تا همیشه عزیزکم ...
و میدانی دخترکم
که چقدر آرزو دارم تو نیز , من و پدر مهربانت را به همین اندازه دوست داشته باشی ؟؟؟!!!
شاید روزی که با زبان دوست داشتنی خودت به من بگی " مامان من هم خیلی دوستت دارم " , و یا عکس کودکانه ای بکشی و با عشق به من هدیه بدی , و یا آن روز که نامه ای کودکانه برایم بنویسی که نشان دهنده علاقه و دوست داشتنت به من باشه , یکی از دوست داشتنی ترین و بهترین لحظات زندگی من باشه و این آرزوی دوست داشتنیم برآورده بشه و از شدت خوشحالی و هیجان فقط اشک شوق بریزم ... چه خوشحالی بالاتر از اینکه ببینی و بفهمی ثمره عشق و زندگیت , با تو هم احساس است و خوب به ثمر نشسته است , و میداند چقدر بی اندازه و عاشقانه دوستش داری و او هم متقابلن دوستت دارد ....
.... من فدای تو , به جای همه گلها تو بخند ....
آخ که تمام خستگیهایم , با دیدن چهره معصوم و زیبای تو , با دیدن لبهای خندان و روی ماه تو ,
تمام میشود ...
.... هر چی آرزوی خوبه مال تو , دختر قشنگ من ...
فاطمه جونی خوشگل و نازم , هفته گذشته , هفته ای نسبتا شلوغ داشتیم ....
جمعه هفته گذشته , 16 ماه رمضان , افطاری دعوت بودیم خاوه که از روستاهای خوش آب و هوای شهر قم به شمار میاد ... خونه ییلاقی دخترعموی شما دعوت بودیم و کلللللللی هم خوش گذشت , هم به من و هم به تو دختر کوشولوی من که یه آب و هوایی عوض کردی ... کلللللللللللااااااااااا ددری تشریف داااااااری مثل مامانیت ...
یکشنبه هفته گذشته هم که 14 تیرماه بود , و باید میبردمت مرکز بهداشت برای کنترل سلامت و واکسن 18 ماهگیت ...
صبح زود من و تو و بابایی مهربون رفتیم مرکز بهداشت ...
کمی استرس داشتم و گلاب به روتون دل پیچه گرفتم از استرس , بابایی میگفت مگه قراره تو واکسن بزنی آخههههههه , یه هچین مامانی شجاعی هستم من ... استرسم واسه خاطر تو بود خوووووووووووووو , آخه گفتم الان حسابی دردت میاد و گریه میکنی و منم دل ندارممممممم که دختررررر ,
خولاصه که نوبتمون شد و رفتیم داخل و وزن و قد و دور سرت رو با کمی نق زدن و اندکی گریه , اندازه گرفتن , که خدااااااااروشکر همه چی نرمال و راضی کننده بود خوشگلممممممم ....
نوبت واکسنت که شد الهی بمیرمممممممممممم خیلی گریه کردی نازدونه مامان ... فدات بشمممممم که دردت اومددددد , اما خوب عوضش مریض نمیشییییییییییی قشنگممممممممم ...
اونجا گفتن که واکسن 18 ماهگی کمی سنگینه و جای واکسنی که به پا زده میشه دردناکتر از واکسنهای قبلی میشه , البته از قبل هم من میدونستم این موضوع رو, و استرسم هم بیشتر به خاطر همین درد و تب بعد از این واکسن بود , اممممممممممممممما تو دختر شجاع و صبور مامان , برای این واکسنت هم مثل بقیه واکسنهات صبوری کردی , و کوچکترین اذیتی برای من نداشتی عسلممممممممم , قربون تو بشم من که با وجود اینکه پات درد میکرد , اما دست از شیطنت های هر روزت بر نداشتی , و لنگ لنگان راه میرفتی و تاااااازه توپ بازی هم میکردی با اون پاتتتتتتت ,
وقتی اومدیم خونه سریع استامینوفن بهت دادم , و روی پات حوله خنک گذاشتم , دیدم کمی داری بی حال و حوصله میشی , زود زنگ زدم و محمد مهدی رو مامان مهربونش آورد خونمون , و کلی با هم بازی کردین و بستنی خوردین ... بعد از اینکه محمد مهدی و مامانیش رفتن , خوابیدی و من مدام چکت کردم اما خداروشکر تب نداشتی , 4 ساعتی خوابیدی , وقتی بیدار شدی دوباره بهت استامینوفن دادم , درد پات بیشتر شده بود و نمیزاشتی حوله خنک بزارم روش , اما به زور یکی دو باری هم واست گذاشتم حوله رو ... خداروشکر اصلا تب نکردی و درد پات هم فقط تا همون شب طول کشید و بعد خوب شدی , خدایا هزاران بار شکرت به خاطر نعمت سلامتی که به ما ارزانی داشتی ....
عزیز دل من شب هم خیلی زوووووود خوابیدی و به خواب ناز رفتی .... اون شب , شب 19 ماه رمضان , شب قدر و ضربت خوردن حضرت علی علیه السلام بود ....
صبح روز یکشنبه است و داریم میریم برای زدن واکسن 18 ماهگیت عسل من
در ضمن این کفشایی که توی عکس , به پات هست , هفته گذشته توسط بابایی گم شد ...
در واقع وقتی داشتیم میرفتیم خونه مامان جون , توی یه ماشین جا گذاشتن آقای پدر ...
فدای سرتتتتتتتتت بابایی خوشگلم , یکی بهترشو واسم میخری دیگه
مگه نه ؟؟؟
یه اتفاق هیجان انگییییییز هم که خیلییییییی برای من مهم و خوشاااااااااااااایند بود این که , یکشنبه هفته گذشته , درست مقارن با ماهگردت و 18 ماهه شدنت , داداش گلممممممممممم اومد خونمون و بعد از 9 ماه دیدمششششششششش .... خیلی دلم واسش تنگ شد بود ... یه شب بیشتر پیشمون نموند , اما همون یه شب خیلی بهمون چسبید و بعد از مدتها همدیگرو دیدیم ... دایی جون , مخصوص تو اومده بود اینجا گل نازم , میخواست بره چابهار و پروازش 7 صبح بود از تهران , اما برای دیدن ما و به خصوص واسه خاطر دلتنگیش برای تو وروجک خانوم , زحمت کشید و روز قبل پروازش , تا قم اومددددددد ....
اونقدر دلم واسش تنگولیده بود که نگوووووووووووو ... , آخه نمیونی دایی جونت چقدر ماه و گلههههه ....
دایی جون اونقدر مهربون و خوش برخورد و خنده رو هست , که تو با اینکه مدتها بود ندیده بودیش , اما خیلی زود باهاش اخت شدی ... فقط درست روزی بود که واکسن زده بودی و پات خیلی درد میکرد , اما کللللللی با دایی جون خوب و مهربونت توپ بازی کردی ... مینشستی روی مبل و توپت رو مینداختی واسه دایی جون ... گاهی که درد پات آروم میشد , پا به توپ میشدی و شوت میزدی که دایی جون خیلی از این حرکتت ذوق میکرد ... یکی دو بار هم دایی جون باهات شوخی کرد و توپ رو به سمتت شوت میزد و تو هم غش غش میخندیدی و خوشت میومد از این کار ...
خولاصه که خداروشکر روز خیلی خوبی رو علیرغم واکسن زدنت در کنار هم داشتیمممممممم ...
روز دوشنبه هفته گذشته هم , یعنی فردای روز واکسنت , افطار رو خونه مامان جون اینا بودیییییییییم و کلللللللی هم شلوغ بود ... تو هم شب خوبی رو گذروندی , و علیرغم اینکه غذا نخوردی , اما حساااااابی مشغول بودی و کنجکاوانه به همه چی و همه جا نگاه میکردی و با بچه ها مشغول بودی ... اصلا هم مامانی رو اذیت نکردی قربون اون قلب مهربون و صبوریت بشه مامان ...
سه شنبه شب هم که شب قدر و شب 21 ماه رمضان و شهادت امیر المؤمنین بود ... شب رو زود خوابیدی و تا صبح هم بیدار نشدی و من و بابایی با خیال راحت به خوندن دعا و نماز و مراسم شب احیا رسیدیم ... بابایی مهربون , قرآن روی سر شما هم گذاشت وقتی که توی تختت آروم به خواب رفته بودی گل قشنگ و خوش بوی من ... قبول باشه دختر نازنینمممم ...
پنج شنبه و جمعه هفته گذشته رو هم رفتیم خونه مامان جون , و یه شب هم اونجا خوابیدیم ... شبی که اونجا بودیم شب قدر و شب 23 ماه رمضان بود ... چون میدونم که توی شلوغی به هیچ وجه نمیخوابی , من هم خیلی اصراری نکردم که بخوابی , و شما هم حساااااااااااابی ناپرهیزی کردی و اون شب رو تا صبح کنار ما احیا گرفتی , و 4.30 صبح خوابیدی وروووووووووووووووجک کوچولوی من ... به اندازه ای هم خوشحال بودی از این دیر خوابیدنت که نگوووووو ...
فکر کنم پیش خودت اصلا مونده بودی که چرا هیچ کس به من گیر نمیده و نمیگه بخواب .... شانس آوردی که بابایی رفته بود مسجداااااااااا بلا خانوم , وگرنه 12 شب باید لالا میکردی هر جور شده جیییییییییییییییگررررررررر ...
خلاصه که خیلی خوش به حالت شد و کلی ذوق داشتی و بازی و خوشحالی میکردی و عمه جونی ها هم که خیلی دوستت دارن و حسابی هم هوات رو دارن , اون شب نزاشتن بهت بد بگذره نازنینم ...
اینجا هم داریم میریم خونه مامان جون و منتظر ماشین هستیم
شنبه این هفته هم که دعوت شدیم برای افطاری خونه عمه جون مریم و رفتیم اونجا .... مثل همیشه مااااااه بودی و خانوووووووم ... سر سفره نشستی و با اینکه پلو نخوردی اما چند تایی جوجه با یه عالمه دوغ نوش جون کردی فدای تو بشم من ...
بعد از افطار هم کلللللی بازی کردی و خوش گذروندی عزیز دلمممممممممم ... کلی با سارا سادات سرسره بازی کردی , و ذوق داشتی از اینکه داشتی بازی میکردی و کللللللی میخندیدی فرشته کوچولوی من ... عاشق بازی کردن و کیفففففففففف کردنتم عروووووووسکم و از دیدنت وقتی داره بهت خوش میگذره سیر نمیشم .... اون شب هم شب خیلی خوبی رو کنار هم داشتیمممم دختر خوشگلم ....
خوشحالممممممم که بهت خوش گذشت نازنینممممممم ...
فدای این نگاه گیرات بشمممممممم من , که شیطنت داره از نگاهت میباره
چند هفته ای میشه که روزها برات کتاب میخونم , و تو هم حسااااااااااابی استقبال کردی از این موضوع , از کتاب موش موشک شیطونک خیلییییییی خوشت اومده , و مدام میری میاریش و میزاری جلوی من و میگی برای من بخون ... منم به زبون ساده از روی عکسها بهت توضیح میدم و صدای حیوانات توی کتاب رو برات درمیارم , و خلاصههههههه کلللی با هم کتاب میخونیم ... وقتی میگم کلاغ کو , اونقدر ورق میزنی کتابت رو تا کلاغ رو پیدا میکنی و به من نشون میدی ... با اون انگشت کوچولوهای ناز نازیت دست میزاری روی برگه های کتاب و به من میگی کجا رو برات بخوووووووووونمممممم عششششششششقمممممم ....
این هم عکس کتابایی که این روزها با هم میخونیییییییییمممممم :
این کتاب مورد علاقته , بس که واست خوندم , حفظ شدم خودم
البته یکی دو بار , کتاب ادب و نزاکتت رو , اون اوایل پاره کردی , که من خیلی حساسیت به خرج ندادم , و دیگه الان خداروشکر کتابات رو پاره نمیکنییییییی فدای هوش و حواست بشممممممم من ...
تازههههههه اون اوایل , تا عکس توپ میدیدی توی کتاب , میخواستی برداری اونو , و من کلللی توضیح دادم که اون عکسه و نمیشه از کتاب بیاد بیرووووووووون و شما بالاخره قانع شدی خدارو شکررررررر , گرچه بعضی وقتها یادت میره و میخوای به زور , توپ یا کلاغ رو برداری از توی کتاب ....
یه همچین دخملی کنجکاوی هستی شما نازدونه من ... عاشق توپ هستی گلم و توپ بازی خیلییییییییی دوست داری عزیز دلممممم ...
تازه اینکه جدیدا با یه لحن با مزه ای به پدر مهربونت , به جای بابایی میگی " بابی " و کللللی میخندیم از این اصطلاح , و به من هم گاهی خیلی خوشگل و بانمک میگی " مامایی " و گاهی هم " مامی " ... آخ که چقدر بانمکی تو دخترررررررررررررررررررررررر ....
در کللللللللللللل بی نظیری نفس مامان , و من و بابایی عااااااااااااشقتییییییییییممممممم
تا ابد دوستت داریییییییییمممممممممم , بینهایت ....
راستی امشب هم که سه شنبه است و 27 ماه رمضانه , مامان جون اینا قراره شب بیان افطار خونمون ...
همچین مامانی بیخیالی هستمممممممم من ... امشب مهمون افطار دارم و الان که ساعت حدود 5.30 عصره , دارم پست میزارم واسه دخمل بلای خودم ... چی کار کنممممم خووووووووووووو , الان تو خوابیدی و من یک عدد مامانی خسته هستم که اومدم استراحت کنم کمی , گفتم چه کاری بهتر از آپ کرن وبلاگ فاطمه جووووووووونی عسلممممممممممممممم ...
.... میبوسمت دختر قشنگ و دوست داشتنی و صبور من ...