پیشرفتهای شیرین و دوست داشتنی دخترک 1 سال و 1 ماه و 22 روزه من
سلاممممممم دختر کوچولوی زیبا و تو دل برو و دوست داشتنی خودممممممم
عاشق این لم دادن هاتممممممم جیگگگگگگگگگگگرررررررررررر کوچولوی مامان و بابا
هر چه میگذرد بیشتر عاشقت میشوم ... با همه بازیگوشیها و شیطنتهای گاه و بیگاهت , با همه بی قراریهای روزانه ات که دلیلش چیزی جز تنهایی و وابستگی شدیدت به من نیست , با همه و همه این پستی و بلندی های قد کشیدن و بزرگ شدنت , روز به روز بیشتر به تو وابسته تر میشوم و عشق و دوست داشتنم نسبت به تو صد چندان میشود ... این روزها من نیز همراه تو نوپا شده ام .... گویا من نیز تازه راه افتاده باشم و در حال کسب تجربه های جدید باشم ... گویا من نیز همواره همراه تو قدم برمیدارم , و گاهی به زمین میخورم , دردم میگیرد و مثل تو زود بلند میشوم و همرات و همپایت راه می افتم ... چقدر این تلاش ها و نا امید نشدنهایت را دوست دارم ... تلاشی که در پی آن پیشرفت هست و پیشرفت ...
این روزها فکر میکنم اگر امروز نیز , روحیه و امید و تلاشمان به همان اندازه روزهای کودکیمان بود و به اندازه همان تلاشی که در کودکی برای قدم برداشتنهای اولمان میکردیم و به همان اندازه ایمان داشتیم به خودمان , به تواناییهایمان و موفق شدنمان , و امیدوارانه برای رسیدن به هدفهایمان سعی و کوشش میکردیم و از شکست نمیترسیدیم , روز به روز چقدر میتوانستیم پیشرفت کنیم , درست مثل همان روزها و سالهای اول زندگیمان ...
و اما این روزهای زمستانی ما , پر شده از گرمی قدمهای وروجک کوچولویی که با گامهای قشنگ و زیبایش , از صبح تا شب تمام خانه را زیر پا میگذارد , از مبل ها بالا و پایین میرود و یکپارچه شیطنت است , در تمام روز , شال سبزی که رویش یا صاحب الزمان نوشته شده است را , خودش ناخودآگاه , از کمدش برداشته و دور گردنش می اندازد و مثل بچه سیدها , با شال سبز , این طرف و آن طرف میرود و اگر احیانا این شال از دور گردنش باز هم بشود , خودش دوباره به گردن می اندازد و قدم میزند و من از دیدنش در حال راه رفتن , آن هم با این هیبت , کیففففففف میکنم و در دل آرزو میکنم که مولا و سرورمان , امام زمانمان , همیشه حامی اش باشد , و در این حال و هیبت , من هم " خانوم فاطمه " صدایش میکنم , گرچه در حین راه رفتن , گاهی به زمین میخورد و گاهی هم از بالا رفتن از یک جای بلند , مثل بلندی جلوی آشپزخانه , پشیمان میشود و آن قسمت را نشسته طی میکند و بعد از طی کردن آن قسمت , دوباره بلند میشود و به راهش ادامه میدهد , و حساااااااااااابی ما را میخنداند .....
خدا رو هزاران بار شاکرم برای داشتنت و برای سلامتیت و برای قدمهایی که بر زمین میگذاری نازدونه خوشگل مامان و بابا ...
اولین باری که با قدمهای خودت و به صورت مستقل , وقتی صدای چرخیدن کلید بابایی مهربونت رو توی در شنیدی و متوجه ورودش به خونه بعد از یک روز کاری شدی , و بلافاصله از روی زمین بلند شدی و توی راهروی خونمون به سرعت به سمت بابایی و به استقبالش رفتی , 26 بهمن ماه 1393 بود که شما یکی یه دونه مامان و بابا , 13 ماه و 12 روزه بودی ..... من و بابایی هر دو از این حرکتت خیلی خوشحال و ذوق زده شدیم و خستگی بابایی از این استقبال گرررررررررررم دخملی حساااااااااااابی در رفت .....
این سربند یا علی اصغر رو , محرم امسال , که تقریبا 10 ماهه بودی برات خریدم ,
و روز تاسوعا , همراه با این سربند , و با شال و شنل سبزی که تنت کردم ,
رفتیم حرم حضرت معصومه سلام الله علیها
بابایی دید شال سبز میندازی دور گردنت و توی خونه راه میری ,
این سربندم خودش بست به سرت
برای دیدن بقیه عکسهای دختر یکی یه دونه و عسل مربای مامان و خوندن خاطراتش ,
لطفا بفرماااااااایید ادامه مطلب
نازنین دختر زمستونی مامان , توی دومین زمستان زندگیش ....
پروسه راه رفتن فاطمه جونی عسلم , تقریبا از 10 ماهگیش شروع شد ... اما راه رفتن کامل و مستقل عزیز دلم تا 13 ماه و 10 روزگیش به طول انجامید , کمی برای من که مامانی عجولی هستم طولانی شده بود و متعجب بودم از اینکه دختر نازنینم خیلی خوب راه رفتن را بلد بود و میتوانست بدون کمک گرفتن بایستد و راه برود , اما علاقه ای برای راه رفتن بدون کمک گرفتن از دیوار و یا میز و مبل , از خودش نشان نمیداد , دخملی ماست دیگه , " البته بر عکس الان که عاشق راه رفتنی و چهار دست و پا را به فراموشی سپرده ای و گاهی حتی عجله هم میکنی تا زوذتر به چیزی برسی و تندتر میروی یا بهتر بگویم میدوی و محکم به زمین میخوری مادر به فدایت " ...
اینجا دوست دارم نکته ای رو بگم شاید بقیه دوستان هم ازش استفاده بکنن , " قابل توجه مامانهای عجوووووووووول " : ( این موضوع راه افتادن بچه ها رو با مشاوره کودک در میان گذاشتم و ایشون با خنده ای جواب من رو داد و گفت : شما مامانها خیلییییی عجولین ... بچه ها تا 15 ماهگی کامل , وقت دارن برای راه افتادن , و اصلا جای نگرانی نیست , تازه دختر شما که کاملا داره راه میره , فقط بعضی بچه ها به خاطر اینکه در اون برهه زمانی راه افتادن , ممکنه روی یه پیشرفت جدیدتری , مثل حرف زدن یا کشف چیزهای جدید دیگه تمرکز کرده باشن , ممکنه کمی بیشتر توی " مرحله کروز " که همون " راه رفتن با کمک گرفتن از جایی مثل دیوار یا میز و مبله " بمونن , و به کار گرفتن اصطلاحات عامیانه ای مثل اینکه میگن بچه تنبله اصلا درست نیست , حتی خیلی از بچه ها مراحل اولیه راه رفتنشون هم ممکنه تا 15 ماهگیشون طول بکشه و این نشانه عقب افتادن از بقیه یا نقطه ضعف اون بچه نیست , حتی برای درآوردن دندون هم , بچه ها تا 19 ماهگی وقت دارن و این همه عجله و حساسیت بیش از حد , به خرج ندید لطفااااااا ...
توی شبکه سلامت هم اشاره داشتن که پیشرفت بچه ها رو هرگز با هم مقایسه نکنید که هر بچه ویژگی خاص خودش رو داره و بر طبق همون ویژگیش هم به رشد و تکامل خواهد رسید ...
تو دختر ماه مامان , از 10 ماهگی مرتبا از مبل و میز میگرفتی و می ایستادی و با کمک آنها حساااااابی راه میرفتی , در 11 ماهگیت دیگه کاملا بدون کمک می ایستادی , اما همچنان با کمک گرفتن از وسایل خانه یا دیوار , یا وقتی دستت را میگرفتیم راه میرفتی و اینطوری به همه جای خونه سرک میکشیدی ...
12 ماهه یا بهتر بگویم یک ساله که شدی , راه رفتنت بهتر شد دختر شیرینممممممم ... دیگر چند قدمی را بدون کمک گرفتن از جایی , به جلو می آمدی و اولین قدمهای زندگیت را در یک سالگیت به تنهایی برمیداشتی نازنین دخترم , اما زود زمین میخوردی و میترسیدی و دیگه به زمین مینشستی و ترجیح میدادی ادامه راهت چهار دست و پا باشد جیگگگگگر من ...
کم کم ترست هم کمتر شد و در 1 سال و 15 روزگیت قدمهای بیشتری را به تنهایی و بدون کمک برمیداشتی و راه می رفتی و من را ذوق زده تر از قبل میکردی عزیزکممممم , اما من همچنان مشتاق بودم که به زودی زود کاملتر و بهتر راه بروی .... در 5 بهمن ماه که تقریبا 1 سال و 21 روزه بودی , خودت به تنهایی قادر به بلند شدن از جایت , بدون کمک گرفتن از وسایل خانه شدی , پیشرفتت خیلی خوب بود و همین نشان دهنده این بود که به زودی زود کاملا راه خواهی افتاد ... تلاشهای بی وقفه ات همچنان ادامه داشت و خودت بلند میشدی و چند قدم راه میرفتی و بعد هم یا مینشستی و یا به زمین میخوردی ... تا اینکه 13 ماهه شدی ... با این اوصاف , انتظارم این بود که در طول ماه سیزدهم زندگی قشنگت , کاملا راه بروی , اما این پروسه تا 13 ماه و 10 روزگیت نیز که 24 بهمن ماه بود به طول انجامید و در این روز زیبا , بالاخره تو دیگر بدون ترس و واهمه , و بدون کمک , خودت به تنهایی بلند شدی و به راه افتادی و از آن روز , دیگر تو , نازنین دختر دردانه ام , با قدمهای کوچک و زیبایت , از صبح تا شب , به همه جای خانه میروی و در حال کشف چیزهای جدیدتری هستی ...
خدا را برای راه افتادنت بسیااااااااااااااررررررررر شاکر و سپاسگزارم عزیز دلممممم ...
ماه شب 14 مامان , در حال دالی بازی با دوستش زهرا جون , وقتی رفته بود اونجا مهمونی
13 ماهگیت , علاوه بر راه رفتنت , همراه بود با درآمدن دندانهای نیشت از پایین , دختر خوب من ... دو دندان نیش سمت راست و چپت از پایین , تقریبا همزمان با هم , با 13 ماهه شدنت بیرون زد و این دندان هفتم و هشتمت بود عسل مامان و بابا .... دندانهای جدیدت مباااااااااااارکت بااااااااااااااشه گل دختر هشت دندونی من ... هنوز هم تاولهای دندانهای زیرچشمیت از بالا , به شدت متورم است و اذیتت میکند و لثه هایت خارش دارد و گاهی بیقرار میشوی از درد و خارششان , من که کلا منتظر جوانه زدن آن دندانهای بالایی بودم , اما غافلگیر شدم و سر و کله دندانهای نیش پایین یک دفعه پیدا شد عزیزممممم , اما تو واقعا دختر صبوری هستی فاطمه جانم و درد دندانهایت را که میدانم خیلی هم شدید است را به خوبی تحمل میکنی و از این جهت , من را خیلی اذیت نمیکنی فدای صبوریهای تو بشه مامان .... فقط بعضی شبها , که خیلی نزدیک به بیرون زدن دندانهایت باشد , بدخواب میشوی و مرتب برای شیر خوردن بیداری و روزها هم بدخلقی میکنی و دوست داری بیشتر توی بغلم باشی جیگگگگگر من ... البته برای این دندانهای جدیدت , چند روزی رو کمی آبریزش بینی هم گرفتی و بد غذا شدی به شدت , که آن هم خداروشکر خیلی زوووووووود تمام شد و دندانهای هفت و هشتت بیرون زد عروسکم .....
فاطمه عزیز و یکی یه دانه من , تو واقعا مهربون و دوست داشتنی هستی شیرینمممممم .... آنقدر مهربووووونی که من را با بوسه های ناز و قشنگت به آسمانها میبری ... از یک سالگیت بوسیدن را یاد گرفتی , البته نامحسوس و بی صدا , لبهای کوچیک و خوشگلت رو میزاری روی لپم و من رو میبوسی ... بهت میگم مامان بوس , و تو من رو میبوسی , میگم بابا بوس , و بابایی مهربونت رو هم میبوسی فندق من , اوایل برای بوسیدن بابایی فقط صورتت رو میزاشتی روی صورتش و واسه خاطر زبری ریشش , لبهات رو نزدیک نمیکردی به صورتش , اما الان دیگه حرفه ای شدی و بابایی رو هم حساااااااابی ماچ مالیش میکنی فدات شممم .... صبحها که بیدار میشی از خواب و من بغلت میکنم تا از تختت بیای پایین , لبهای کوچیکت رو به صورتم میچسبونی و من رو میبوسی و با لبخند زدنم هم این کار رو بارها تکرار میکنی نازنین دختر مهربونم , بعد هم با انگشت اشاره ات عروسک زیبای اتاقت را که درون باکسی به دیوار زده شده و پانی نام نهاده ایم را نشانم میدهی و من پانی رو به صورتت نزدیک میکنم و میگم , پانی فاطمه بوس , و لبهای پانی روی صورتت قرار میگیره و به اصطلاح بوست میکنه و تو عزیز دلم هم خوشت میاد و کلی ذوق میکنی و میخندی ...
آخه از یک سالگیت همه چیز رو با انگشت اشاره کوچیک و نازت نشون میدی و من اسم اونایی که نشون میدی رو بهت میگم , اوایل فقط در حد اشاره بود , اما الان هر چیزی رو که بخوای بهت بدم , کاملا با انگشتت به طرفش اشاره میکنی تا بهت بدیم نازنین من ... گاهی هم از سر کنجکاوی چیزی رو بهم نشون میدی تا من اسمش رو بگم و یا صدایی از بیرون توجهت رو جلب میکنه و تو با انگشت اشاره کوچولو موچولوت به بیرون اشاره میکنی و میگی " او , او " .... گاهی با همین انگشت ناز و خوشگلت میخوای چغلی بابایی رو کنی که کلی من میخندم , مثلا جاهایی که تو نباید دست بزنی و چیزهایی که تو نباید برداری و من بهت گفتم دست نزن رو اگر بابایی بهشون دست بزنه یا برداره , فورا بابایی رو با انگشتت نشون میدی و به من میگی " او , او " .... , یه بار که تازه یک سالت تموم شده بود , بابایی جارو شارژ رو انداخته بود روی زمین و هنوز درستش نکرده بود , تو دیده بودیش , یه دفعه دیدم داری مدام به من میگی " او , او" , و با انگشتت یه جیزی رو نشون میدی , یه دفعه خم شدم دیدم جارو شارژ روی زمینه و بعلههههههههه , دسته گل بابایی لو رفتتتتتتتتت . .... بابایی به میز تلویزیون هم یه بار داشت دست میزد تا درستش کنه بنده خدا , زودی خبرم کردی با انگشت نازنازیت عشقممممممم , طفلی بابایی رو بگو , من بس نبودم , تو هم اضافه شدی , یه بار هم بابایی داشت سطل آشغال رو برمیداشت که ببره بیرون که با تعجب نشونش دادی و چون خودت اجازه دست زدن بهش رو نداری , برات عجیب بود که بابایی به این راحتی داره بهش دست میزنه
عزیز دلمیییییییییی تووووووووووووو دختررررررررررررررر ,
قصه این انگشت اشاره نازنازیت همچنان ادامه داره عشقمممم , صدای اس ام اس گوشی من و بابایی رو میشناسی , حتی صدای زنگ گوشی بابایی رو کاملا از گوشی من تشخیص میدی و تا صدای زنگ یا اس ام اس رو میشنوی با انگشت خوشملت , به سمت گوشی مورد نظر اشاره میکنی و میگی " او " ....
داستان بوسیدن تو در مواقع اضطراری هم ادامه داره و دختر باهوش منی و میدونی کجا بوسم کنی و از دل من دربیاری بعضی اذیت کردنات رو عسللللللللللل خانووووووووووووم , گاهی که خیلی گریه میکنی تا بلندت کنم , به خصوص موقع آشپزی و شستن ظرفها , که با گریه , اصرار داری بلندت کنم تا تو هم سر دربیاری از اینکه من دارم چی کار میکنم , تازه خودت هم میدونی که داری کار بدی انجام میدی و مامانی اذیت میشه , اما کار خودت رو میکنی , و بعد که بغلت میکنم , کمی بعد , لبهای خوشگلت رو میزاری روی صورتم و من رو میبوسی تا اینطوری از دلم دربیاری و من هم که خندم میگیره و عااااااشق بوسه هاتم گل ناز من , تازه یه کار بانمک دیگه ام همون موقع انجام میدی , خم میشی توی صورت من و شروع میکنی به خندیدن و تا من نخندم هم ول کن نیستی مهربوووووووووووووون من , تند تند خم میشی و صورتمو نگاه میکنی و یه لبخند ملیححححح تحویلم میدی و منم که اون موقع میخواممممممم بخورمتتتتتتتتتت , و میخندم و میبوسمتتتتتتتت نازنین من ...
دختر گل و بی همتای من , از 6 ماهگی به طور مستقل تر و توی تخت قشنگش میخوابه و واسه خودش خاااااااااااااانومیه , چند روز بعد از یک سالگیش هم حساااااابی مستقل تر شده و شبها به تنهایی توی اتاق خودش میخوابه و مامانی فقط میره بهش سر میزنه و یا بهش شیر میده و بعد تا صبح , عروسک مامان توی تخت خودش و اتاق قشنگش , به تنهایی میخوابه جیگرررررر من ... خاااااااااانووووووووووووووومیه واسه خودش این دخمل ... امیدوارم که این پروسه مستقل خوابیدن گل دخترم که از شش ماهگیش شروع شده , تا همیشه ادامه دار باشه و بعد ها با بزرگتر شدنش , برای جدا خوابیدنش مشکلی باهاش نداشته باشیم و همیشه با این موضوع به همین راحتی کنار بیاد فاطمه گل و ماه مامان ...
کلا تو بی نظیری گل مامان , اونقدر تمیزی که نگووووووووو و نپرسسسسسسسس , کوچکترین چیزی روی فرش باشه , تندی برمیداری و میدی به من عزیز دلم , حتی اگه یه دونه برنج باشه جیگرمممممممم , همه چیز رو روی زیر سفره ای میخوری و تا تموم نشه از روش بلند نمیشی گل بی همتای من ... بعد از خوردن غذا یا هر چیزی دیگه ای هم , وقتی دستت کثیف بشه , بدت میاد و همش بهش نگاه میکنی و به هم میمالیش و من زودی برات میشورم تا تمیز بشه نازنین مامان .... عاشق سیب زمینی سرخ کرده ای و تا ببینیش میگی " به به , به به " , و وقتی زیر سفره ای رو میندازم منتظر میشینی روش تا تندی برات بیارم , ولی اگه دیر بشه و یا احیانا قبل از سرخ شدن سیب زمینیها دیده باشیشون روی گاز , و بعد هم اگه طول بکشه درست شدنشون , قشقرقی به پا میکنی که نگووووووووووووو و نپرسسسسس البته در این مواقع , فقط میخوای وایستی بالای سر ماهیتابه تا سیب زمینیها سرخ بشن و تو نظارت داشته باشی حتما و ببینیشون که دارن سرخ میشن , خوب لابد میخوای خیالت راحت باشه که سیب زمینیها همون جاست و هیشکی نخوردتشون و فقط مال مال خودته ای شکمو .... ماست هم خیلییییییییی خیلی دوست داری , از اول شروع غذای کمکیت عاشق ماست بودی دختر ناز مامان , تازگیها که دیگه ماست رو قایم میکنم و سر سفره نمیارم , تا اول غذات رو بخوری و بعدا ماست میارم و بهت میدم , وگرنه فقط ماست رو با انگشت کوچولو موچولوت نشون میدی و هیچی نمیخوری جزززززززززززز ماااااااااااستتت ...
خداروشکر قطره مولتی ویتامین سندروس رو هم به راحتی و خوبی میخوری نازنازی مامان , از 4 ماهگی که دادن قطره آهن آیروویت رو با قطره چکون شروع کردم و مجبور بودم انتهای دهانت بریزم تا به دندونها و لثه هات آسیبی نرسونه , کمی از خوردن دارو و از قطره چکون ترسیدی و کم کم با بزرگ شدنت و بیشتر فهمیدنت توی ماههای 8 و 9 , دیگه قطره " آد " رو هم که قبلا به راحتی میخوردی و خیلی دوسش داشتی میترسیدی بخوردی , استامینوفن رو هم که باید به زور بهت میدادم روزهایی که واسکن میزدی , اما از 10 ماهگی که سندروس رو شروع کردم و هر روز بهت دادم , خیلی بهتر شدی , اوایل اون رو هم باید به زور , ته حلقت میریختم با قطره چکون , ولی کم کم از اونجا که تو دخملی باهوش و فوق العاده ای هستی , فهمیدی که قطره چکون ترس نداره و باید ویتامین و آهنت رو بخوری , حالا هر چی بخوام با قطره چکون بهت بدم از سندروس گرفته تا استامینوفن , راحت دراز میکشی توی بغلم و بهت میگم فاطمه " آ " کن و تو اون دهن خوشگلت رو باز میکنی و من هم دارو رو میریزم انتهای زبونت و تو قورتش میدی ... به همین رااااااااااااااااحتی گل دختر خوووووووووووووووب مننننننننننننن ... تازه بعدش آب هم میخوری و با مسواک انگشتی تا جایی که البته اجازه بدی , نه به زور , مسواک میکنم دندونای ناز و سفیدت رو گل همیشه بهار مامان .....
یه عادتی هم که داشتی و البته هنوزم کمابیش داریش اما کمتر از قبل شده , اینه که وقتی قاشق غذا یا هر چیز دیگه ای رو به سمت دهنت میبرم و تو نمیخوای بخوریش , به جای اینکه دهنت رو باز نکنی , با دست , اونم خیلی محکم , میزنی زیرششششش و همه چیزززززززز پرت میشه هوا و من حسااااااااااابی اینطوری میشممممم , البته الان دیگه خیلی بهتر شدی و وقتی چیزی رو نمیخوای فقط با دست میزنیش کنار و یاد گرفتی نزنی زیر قاشق یا لیوان نازدونه خانوم ... فقط یه وقتایی بادت میره نفسسسس من , تو باهوش خودمی عسیسمممممممم ....
عاشقققققققققققق آشپزخونه ای در کل عزیز دلم , و این عشق تا جایی ادامه داره که خونه هر کسی هم ببرمت یه ریز باید از آشپزخونشون بیارمت بیرون , وسایل بازیت هم که قابلمه و سبد و در قابلمه و قاشق و اینهاست , موقع غذا پختن که بسااااااااطی دارم , پاتوقت نشستن جلوی گازه و مدام هم دستهات رو باز میکنی تا بغلت کنم و تو سر در بیاری و بببنی که من چی رو چجوری دارم میپزم , کلا مهندس ناظری عزیز دلم , حالا وای به حال اون وقتهایی که سرخ کردنی روی گاز باشه و یا آب برنج و من نخوام بغلت کنم , همون جلوی گاز جیغ و دادت میره هوا , با اینکه معنی داغ و خطرش رو میفهمی و تا حدودی هم از داغی میترسی اما این عشققققققق به آشپزی و آشپزخونه , نمیزاره دست از اومدن جلوی گاز برداری و حتی اگه دستت برسه از روی گاز یا کابینتها میخوای چیزی هم برداری , و اون پا کوچولوهای خوشگلت رو بلند میکنی و به خودت کش و قوسی میدی تا بتونی تا جایی که امکان داره دستت رو به اون بالا بالاها برسونی جیگر کوچولوی من , میترسم که آخرش هم یه آشپزی , گلریزی , چیزی بشی تو دختررررررررررر ....
لباسشویی رو هم که روشن کنم , مدام سرت رو میبری میزاری جلوی درش و داخل رو نگاه میکنی ببینی چه خبره مهندس ناظر من ,
4 اسفند ماه 1393 , که 1 سال و 1 ماه و 20 روزه بودی , چند تا خرابکاری هم توی آشپزخونه بار آوردی و من اینجوری بودم ...
اولش که من گلاب به روتون رفتم .... , که اومدم دیدم به به , خانوم خانوما روی نوک پاهاش بلند شده و دستش رو رسونده به قاشقی که توی بشقاب برنج روی کابینت بوده و کلی برنج ریخته روی زمین و داره به اصطلاح جمعشون هم میکنه واسه مامان , و با دستش همه رو داره له میکنه ,
یه کم بعد , ماشین لباسشویی رو روشن کردم و تو هم چادر مامانی رو برداشته بودی و با مشقت روی سرت مینداختی و در حالی که به طور بامزه ای چادر روی صورتت هم افتاده بود و از زیرش همه چی رو دید میزدی , داشتی باهاش راه میرفتی , و بعد از چند دقیقه هم دیدم چادر به سر رفتی توی آشپزخونه , توی همین حین , متوجه شدم ماشین کار نمیکنه , که رفتم دیدم بعلهههههههههههه , مهندس ناظر ما صلاح ندونستن لباسها رو بشوریم و خودشون بنا به صلاحدید خودشون , ماشین لباسشویی رو خاموش کردن ,
بعد از اینها هم , مامانی خانوم مشغول شستن ظرفها و تمیز کردن آشپزخونه بعد از خوردن شام بود که یه دفعه دییییییییییییییییییددددددددددددددد , " یه دبه آب " , خاااااااااااااااااالیییییییییی شد وسط آشپزخونه نازنینششش , بعلههههههههههههههه دوستان , خانوم خانوما صلاح دیدن آشپزخونه رو با آب یکی کنن .... به همین راااااااااحتی به همین خوششششششمزگی ,
الان به نظرتون من اینطوری باشم بهتره یا اینطوری .... البته اول اینطوری شدم بعد همو بعدترششششش و بعد بعد بعدترشششششش دیگه بعدشم خل شدم رفت پی کارش ....
جدیدا آمار خراباریها داره میره بالاها جیگگگگگگگگگگگگگگرررررررررررررررر , به تازگی یه پاتوق جدیدی کشف شده توسط دخمل بلا , میره جلوی در تراس میشینه و پرده رو هم میندازه روش , و گچهای پایین در رو همراه با کلی شن و ماسه , میکنه و میخوره , جالبه که وقتی یه دفعه غیبش میزنه میفهمم که اون پشت داره یه کارایی میکنه و جالبتر اینکه هر چی هم صداش میزنم جییییییییییییییییکککککککککک نمیزنه , حالا وقتی میرم و پرده رو میزنم کنار , دختری همینجور زل میزنه به من و هیچی نمیگه و این در حالیه که کلی گچ و ماسه چسبیده زیر لبش و توی دهنشم هست و اصلا دخملی به روی خودش نمیاره کار بد کرده که هیچ , نگاه عاقل اندر سفیهی هم به جناب بنده میکنه که من توی دلم از خنده میمیرم , تازه من دعواش میکنم و اون لبخند میزنه .... کلا جذبه دعوا کردنم از بس بالاست بچه هم فهمیده ... کلا هیچ بنی بشری از من حساب نمیبره , چون نه دعوا کردن بلدم و نه درست و درمون بحث کردن و عصبانی شدن , بچه ام گناهی نداره , هر جنبنده ای منو ببینه خودش میفهمه
پاتوق جدید دخمل بلا , جلوی در تراس در حال خوردن شن و ماسه
نگاشو ببین چه جدیه
از کارهای جدیدی هم که دو روزه , با نزدیک شدن به 14 ماهه شدنت یاد گرفتی , تکان دادن سرت به طرز جالب و بانمکیست , فکر کنم چون وقتی کار بدی کردی من با گفتن نچ نچ , سرم رو تکون دادم , تو هم یاد گرفتی فندق کوچولوی مامان ... دو سه روزی هم هست که حساااااااابی گوجه خور شدی کوچولوی من ... دیگه جرات ندارم سالاد شیرازی رو هم مثل ماست بیارم سر سفره , دیگه غذا نمیخوری و با انگشتت نشونش میدی و اگه هم بهت ندیم که واویلااااااااااااا ...
دخمل بلا در حال نظارت بر سرخ کردن سیب زمینیها
کل فکر و هوش و حواست به سیب زمینی هاست دختر
انگار خان زاده است بچم ... نشستنتو بخورمممممم من ...
خیلی دوست دارم زودتر حرف زدنت هم بهتر بشه , بازممممممممم عجلههههههههههه مامان خانوم ؟؟؟ , البته خیلی زووووووود شروع به گفتن " مامان و بابا " کردی و کلا خیلی هم حرف میزنی و چیزهای مبهم زیادی میگی , ولی هنوز کلمات رو خیلی تلفظ نمیکنی , " به به " رو میگی وقتی میخوام بهت غذا بدم , وقتی چیزی رو به زور بخوای همش میگی " من من " ... وقتی چیزی رو نخوای و ما اصرار کنیم هم " نه نه " میگی عزیزکم ... کلمه " عمه " رو هم خوب تلفظ میکنی و گاهی همینطوری بی دلیل و پشت سر هم میگی عممممممه , و " م " رو هم کلللللی میکشی عروسکم ...
وقتی صدای قرآن رو میشنوی , شروع میکنی به صداهای مختلف درآوردن و اینطوری تو هم همراهی میکنی باهاش , صدای اذان و صلوات رو هم همینطور و به زبون خودت و با صداهای مختلف مثلا تقلید میکنی قربونت برم من , و وقتی ما صلوات میفرستیم , تو هم با خنده زیبایی همین کار رو تکرار میکنی قشنگ مامان ...
کلمه " یا علی " رو هم خیلی دوست داری و واکنش خیلی خوبی نسبت بهش داری , وقتی دستات رو میگیرم و میگم " یا علی " , با لبخند از جات بلند میشی و خیلی خوشت میاد از گفتنش , و یه بار هم به تازگی , و تا حدودی , خودت این کلمه " یا علی " رو دست و پا شکسته تلفظ کردی و من کلی ذوق زده شدمممممم مااااااااااااه شب 14 من ...
اما در مقابلششششش عااااااااااااشق تبلیغاتی , درست برعکس بابایی , عاشق تبلیغ لوسی و یا هر چیز آهنگین دیگه هستی و با شنیدنشون شروع میکنی به تکون دادن و عقب و جلو کردن خودت در حالت نشسته , و خیلییییییییی بامزه میشی اینطوری و من کلللللللییییییی میخندم واسه این حرکتت ... , بانمک مامانی دیگه ... تازه خودتم خندت میگیره از این جنگولک بازیات و کاملا هم میفهمی یه کار غیر معمول داری انجام میدیا , جیگری دیگه تو , یکی یه دونه مامان و بابا ...
خیلی هم دخملی حرف گوش کنی هستی دوست داشتنی من و البته این نشون دهنده باهوش بودنته گل دختر من , وقتی چیزی رو ازت بخواییم که بهمون بدی و بگیم بده به من , به راحتی میدی عزیز دلم , وقتی بگیم دست نزن , میفهمی و در بیشتر مواقع , جز گاهی در موارد لج بازی کردنت , گوش میدی و این کار رو انجام نمیدی , وقتی روی مبل شیطنت میکنی و دیگه بابایی بهت میگه : " فاطمه برگرد و به پشت از روی مبل بیا پایین " , کاملا میفهمی و سریع این کار رو انجام میدی ...
اما خیلی هم دل نازک هستی مهربون و حساس مامان , اگر کمی بلند و یا تند باهات حرف بزنیم , چنان مظلومانه نگاهمون میکنی و لبهاتو جمع میکنی و میزنی زیر گریه که دلم میخواد واست کباب بشه و زودی بغلت میکنم و میبوسمت تا آروم بشی فدای تو بشم من دخترم ...
دختری دیگه نازدونه خانوم ...
چند روزیه که بهت میگم فاطمه چشمات کو و تو هم انگشتت رو فرو میکنی توی چشمهای مامان ... هر چی میگم چشمهای خودت کو عزیز دلم , اما با خنده انگشت خوشگلت رو میاری طرف چشمهای مامانی ... ای کلککککککککک ...
وقتی بهت میگم بزن قدش و دستم رو میار بالا , تو هم با اون دست کوچولوت تند تند میزنی کف دست مامان و بلند بلند میخندی و ذوق میکنی نازدونه مننننننننننننننن ...
تاااااااااااااااازشممممممممم دخترم به ثمر نشسته به قول بابایی ... بعد از خوردن غذا , کلی از وسایلارو از بابایی مهربونش میگیره و میاره جلوی آشپزخونه و تحویل مامانیشششششش میده گل دختر مامان ...
جارو دستی هم واسه مامان میزنه این دخمل بلا , و اونقدر بامزه این جارو دستی که به شکل یه جوجه و زرد رنگ هست رو , روی زمین میکشه که کلی میخندم ... تا دستم میبیندش , به زوووووووووور میاد از مامانی میگیره و شروع به کار میکنه ...
میبینین چههههههههههه دخملی زحمتکش و دستگیری دارمممممممم من آخه ...
ناز و ادا زیاد داری نازنین دختر مامان و بابا و هم قلم , توانایی نوشتنش رو نداره و هم من , فرصتش رو ندارم " بگین نه اینکه اصلا هم نمینویسیشون , با این همه پرحرفیهات " , و هم اینکه از حوصله خواننده خارجه خوندشون دختر خوب و عزیزم , اما آخرین شیطنت این روزهای تو که دوست دارم ازش برات بنویسم و دیگه این پست رو تمومش کنم , قضیه خوابیدنته , که فقط هم با بغل کردن و راه رفتن میخوابی , مگه اینکه دیگه خیلی خسته باشی تا در حال شیر خوردن همیشگی قبل از خوابت , خود به خود خوابت ببره عزیز دلم , روی پا که اصلا و ابدا خوابت نمیبره و به هیچ وجه از نوزادیت خوشت نمیاد و هر چی هم تلاش کردم نتونستم عادتت هم بدم فدای تو بشم من , فقط گاهی به زور موفق شدم , مثل امروز ظهر ... اما نکته جالب خوابیدنت برای ما اینه که کاملا به کلمات " خواب " و " دیگه وقت خوابه " و یا " دیگه بریم بخوابیم " آشنایی داری و وقتی با شنیدن این جملات و کلمات , بو میبری که بابایی میخواد راه ببردت تا خوابت ببره , و یا اگه ببینی برقهارو خاموش کردیم , تندی میفهمی میخواییم بخوابونیمت و شروع میکنی به نق زدن و تو که تا الان به راحتی پیش بابای و بغلش میرفتی , دیگه بغل بابایی نمیری و تا میخواد بغلت کنه پاهات رو به یه شکل و شمایلی پرت میکنی تا نتونه بابایی بغلت کنه و کلللللیییییی هم سر و صدا راه میندازی , اما البته سریع هم تسلیم میشی مظلوم مامان , چون دیگه میدونی و فهمیدی که بابایی با خواب شوخی نداره و وقتی وقت خواب باشه بااااااااااااااااایددددد بخوابی عشقمممممممم ..... اما واقعا وقتی بغل بابایی نمیری و ازدستش فرار میکنی و بعد هم خودت رو از توی بغلش به بیرون پرت میکنی تا نتونه بخوابوندت , خیلی خیلی بامزه میشی و ما کلللللللللیییییییییییییی میخندیم از این کارات و جمع بودن هوش و حواستتتتت دخترررررررر ...
دخترک خوشگل و دی ماهی مامان در یک سالگی و لباسهای زمستانی اش
خیلیییییییی خیلیییییی دوستت داریییییییممممم و عاشقتیم دخترممممم
مامان و بابا همیشه قلبشون برات میتپه ,
و بهترینها رو از خدا برات میخوان و آرزوشون خوشبختیته نازنینم
لحظه های زندگی ما , با تو رنگ و بوی دیگه ای گرفته ...
متفاوت تر از قبل ... متفاوت تر از 6 سال گذشته ...
این تنوع و تفاوت , شاید تا حدودی سخت باشه ,
اما شیرین و دوست داشتنیه برای ما عزیز دلمممممم ,
لحظات شیر دادنت برای همیشه به یادم خواهد ماند ...
علاقه زیادت برای شیر خوردن , از همان لحظات اول تولد رو هرگز فراموش نخواهم کرد
حس خوب مادری رو با شیر دادن به تو , بیشتر و بیشتر تجربه کردم ...
خدارو هزاران بار شاکرم که فرصت این تجربه زیبا رو به من داد ,
تا تو با خوردن شیر خودم , این لذت رو به من هدیه بدی عزیز دلم ...
گرچه ممکنه , وابسته شدن بیشترت به من , سختی شیر دادن شبانه و خیلی چیزهای دیگه ,
تا حدودی سخت و آزار دهنده باشه ,
اما در کل , عشق مادری و لذت خوردن شیر خودت توسط نازدانه ات ,
و دیدن آرامشش در حالی که درآغوشت فرو رفته و جز تو , هیچ نمیخواهد و نمیبیند ,
وصف ناشدنیست ,
... اجرش نزد خدا هم که بماند ...
این روزها , وقت شیر خوردن , بازیت هم میگیرد
و هم شیر میخوری و هم میخندی ,
میخندی و منتظر عکس العمل من میشوی تا من هم بخندم ,
و تا وقتی این بازی کردنت در حین شیر خوردن ادامه دارد
از گوشه چشمت من را هم نگاه میکنی تا ببینی که میخندم یا نه
این بازی کردنهایت هم زیباست ...
از دست تو دختری " این تکه کلام بابایی مهربونته وقتی خیلی بازیگوش میشی "
مطمئنم که روزی دلم برای ثانیه به ثانیه این روزها و لحظات تنگ میشود
در حالی که شاید در لحظه , قدرش را آنطور که باید ندانم
خدایا ممنوووونممممم که با همه ناسپاسیم , تو همیشه بهترین را برای من مقدر کردی
عاشقتممممممممممممممممم خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا