اولین محرم فاطمه جانم ....
درست روزی که تبریز رسیدیم , 14 آبان ماه بود و 9 ماهه شدی ...
گذاشتن پست برای تبریک 9 ماهگیت در اون روز , به خاطر نبود اینترنت در دسترسمون ,
امکان نداشت دختر نازنین و مهربونم ....
9 ماهه که شدی , چهار دست و پا رفتنت خیلی خبلی بهتر شد ,
و بعد از یک هفته دیگه مستقل شدی برای خودت ...
مثل جت همه جا میرفتی و از همه جای خونه مامان جون سر در میاوردی , به خصوص حمام
و تقریبا در نه ماه و 20 روزگی هم دندون پنجمت " یعنی نیش سمت چپت از بالا " بیرون زد ....
و دخترک پنج دندونی من شدی نازنینم ....
و من فهمیدم که دلیل بدخوابیهای چند شبت در تبریز هم همین مورد بوده ...
اما موقع رفت و برگشت با اینکه با اتوبوس هم رفتیم و اومدیم , بسیاااااااار ماه و خانوم بودی
و هیچ اذیتی نداشتی برای من و یک سره خوابیدی عزیز دلمممممممممم ....
بسیاااااااااااااار خوش سفر هستی از همون نوازادیت نازدونه مامان
...........
و اما محرم شد .... و بعد هم 14 آبان ماه , یعنی فردای روز عاشورای 1393 ...
تو 10 ماهه شدی ...
10 ماهت تموم شد و وارد ماه یازدهم زندگیت شدی ....
چطور میتونم 10 ماهگیت رو بهت تبریک بگم وقتی رباب عزادار کودک 6 ماهه خودشه ...
وقتی سینش پر از شیر شده , اما کودکش در آغوشش نیست ...
کاش دستت میشکست حرمله ...
با وجود دل داغدار و پر درد رباب , من چگونه میتوانم برای 10 ماهه شدن کودکم شادی کنم ...
وقتی رقیه 3 ساله از فراق بابای عزیزش خون گریه میکند و
وقتی عمه جانش زینب , اسیر دست حرامزاده هاست ...
وای از دل رباب ... وای از زخمهای دل و تن رقیه ... وای از دل پر از اضطراب سکینه ...
امان از دل زینب ...
....................................
این روزها دخترک شیرین و دوست داشتنی من , میتواند از اسباب و اثاثیه خانه بگیرد و بایستد ...
گویا ایستادنش برای خودش خیلی شوق انگیز و خوشایند است ...
می ایستد و شروع میکند به الکی خندیدن ...
مامان قربون تک تک ناز و اداهات عزیزکمممممممم ....
حالا که فقط چند روزیست از 10 ماهه شدنت میگذرد ,
دندون نیش سمت راستت هم از بالا جوانه زده ...
دخترک شش دندونی من شدی ماه من ......
این روزها فاطمه جان ما , هر چیزی میبیند که برایش جالب است , با خنده ای شیرین و زیبا , چهار دست و پا , مثل جت , به سمتش میرود , یا بهتر بگویم به سمتش میدود ....
از امروز که 17 آبان ماه است و تازه 10 ماهگیش تمام شده , سعی دارد کاملا مستقل و به تنهایی و بدون گرفتن از جایی بایستد , اما هنوز هم قدرت کافی و هم جرات لازم را پیدا نکرده ,
ولی تا دلت بخواهد از دست و پای من میگیرد و بالا میرود و می ایستد ...
از مبل و میز و پاتریشن و مابقی چیزها هم همینطور ...
گاهی بابای مهربانش , کمکش میکند تا چند ثانیه ای روی پایش به تنهایی و بدون گرفتن از جایی بایستد ...
خرابکاریها و بازیگوشیهایش چند برابر شده ... کندن چرم مبل هایم و روکش پلاستیکی زیر انداز ضربه گیرش که در حال حاضر در آشپزخانه انداختیم تا اگر خدایی نکرده زمین خورد , سرش ضربه نبیند , از برنامه های روتین خانوم خانوماست , آن هم یک ریز از صبح تا شب .....
چند روز پیش یه حالت تهوعی به دختر نازنازی من دست داد و علیرغم این همه دقت و مراقبت من از نازدونه خانوم , متوجه شدیم که کمی از روکش پلاستیکی ضربه گیرش را قورت داده و بالا آورد خوشبختانه ...
به محض غافل شدن از دخترک نازمون , دستش را تا آرنج میبرد در کاسه آبگوشت نذری ....
یا سفره را میگیرد و میکشد , و یا لیوان آب یا چایی , واژگون میشود , در چشم بر هم زدنی ...
جارو شارژم هم همین الان وقتی داشتم این پست را مینوشتم توسط شاهزاده خانوم سرنگون شد ....
و دستش هم درد گرفت عزیز دلم ....
خانوم خانومای باهوش ما , البته خودشون میفهمن کار بدی میکنن و بعد از هر خرابکاری هم نگاه معنی داری به مامانیشون میندازن و اگر ببینن من بهشون لبخند نزدم و فقط نگاه کردم و حرفی به زبان نیاوردم , لب وا چیده و گریه سر میدهند ...
بساطی داریم ما ....
کلمات بابا , ماما , را به خوبی ادا میکند دخترکمممممم ...
وقتی لباس میپوشانم , چون برایش خوشایند نیست و از این کار متنفر است با گریه میگوید: نه نه نه , نه نه نه ...
برای اعتراض هم همینطور از نه نه نه استفاده میکند ...
موقع خواب که دیگه نگو و نپرس , یه پا آواز خوان میشود برای خودش , گاهی که میخواهم بدون شیر دادن بخوابانمش , چنان روی شانه ام , با صدای بلند و پشت سر هم , آآآآآآآآآآآآآآ , اووووووووو , عممممممم , میگوید که گوشم میخواهد کر بشود .....
عاشق تلاوت قرآن از شبکه آی فیلم , قبل از اذان مغرب است و هر جا که باشد با دقت گوش داده و بلند و تک ضرب میگوید :
آ .... آه ... آو ... آوا , کلا برای هر چیزی که برایش جالب باشد اینگونه هیجانش را ابراز میکند ...
عاشقتممممممممم نازنین دخترم و روز به روز علاقه ام به تو صد چندان میشود ....
خلاصه که شیرین تر و تو دل بروتر و بازیگوش تر شده این نازنین دختر ما ,
که نفس ما شده ... عزیز دل ما شده ... گرمی خانه ما شده ...
اما این روزها هر بار نگاهش میکنم , نوازشش میکنم , بویش میکنم , یاد دل خونین حضرت رباب و جگر سوخته اش می افتم .... یاد اسیری اهل بیت و تشنگی طفلان امام حسین علیه السلام می افتم .... یاد ترسی که طفلان مظلوم و معصوم کربلا تجربه کردند .... یاد دلتنگی رقیه و زخمهای تن کوچکش ....
یاد دل پر خون حضرت زینب و صبوریش ....
.............................................................................
خدایا کمکمان کن حسینی باشیم و حسینی زندگی کنیم و کودکانمان را حسینی و دوستدار واقعی اهل بیت تربیت کنیم تا همگیمان عاقبت به خیر شویم انشاالله ....
...................................................................................
خدایا به حرمت دل تنگ و داغدیده حضرت رباب ,
به حرمت شش ماهه معصوم و لب تشنه کربلا ,
به حرمت سه ساله مظلوم کربلا ,
دامن همه مادران منتظر رو که آرزوی مادر شدن دارن رو با لطف و عنایت خاص خودت سبز کن و لذت مادر بودن و مادری کردن رو بهشون بچشون و هیچ کدوم از این مادران دلتنگ و منتظر رو ,
زیاد چشم انتظار نزار ....
الهی آمین ...
...................................................................
و اما دختر نازنینم , فاطمه جانم ,
در اولین محرم و اولین تاسوعا و عاشورایی که پشت سر گذاشت ...
فاطمه جانم و پوشیدن لباس علی اصغر , در روز همایش شیرخوارگان حسینی ...
البته به دلیل دوری راه , و نداشتن وسیله و سردی هوا , موفق نشدم ببرمت مراسم حرم ,
اما اون روز این لباس رو واست دوختم و بهت پوشوندم ... خیلی خوشگل شدی باهاش ,
و بعد هم باهاش روضه رفتی عزیزم ....
قبول باشه ازت دخترکم
روز تاسوعا و دخترم در حال رفتن به حرم برای عزاداری
مراسم اون روز حرم و روضه بعد از نماز مغرب و عشایش , واقعا حال و هوای خاصی داشت ...
ممنون فاطمه جانم که اذیت نکردی ,
خانومی بودی برای خودت و اجازه دادی مامانی راحت عزاداری کنه ...
یه سربند " یا علی اصغر " هم برات خریدم و وقتی رسیدیم حرم اون رو برات گذاشتم ...
ولی عکسی با اون سربند نداری فعلا ...
اگر بعدها عکسی گرفتم برات میزارم ...
سربندت یا صاحب الزامان هست توی عکسها عزیز دلم ....
برای دیدن بقیه عکسهای فاطمه جونی لطفا بفرمایید ادامه مطلب ....
دختر نازنینم در روز تاسوعا داره میره حرم و حسابی هم باد میاد
دخترم در روز تاسوعا توی بغل باباییش خوابش برده
قربون این معصومیتت برم که آروم به خواب رفتی عزیزکم
دخترم در شب تاسوعا داره میره روضه
فدای روضه حضرت ابوالفضل رفتنت دخترکم
دخترم در روز همایش شیرخوارگان حسینی که متعلق به حضرت علی اصغره
دخترم از روضه برگشته و این لباسها رو زیر لباس سبزاش پوشیده بوده
قربون قد و بالات برم که روی دست بابایی مهربونت هستی
اولین باری که این لباسها رو پوشیدی در روز همایش شیرخوارگان حسینی
این لباسها رو که شامل یه شنل و یه روسری بود ,
همسایه مهربونمون , مامان زهرا جون , در عرض دو ساعت برات دوخت در روز هفتم محرم ,
تا باهاش بری روضه حضرت علی اصغر
قربونت برم که مثل ماه شدی با این لباسها
نگاهشو قربون عسل خانومو
فدای خودت و لباسات نازنینم
عزیز دلمی دخترکم
خنده هات من رو به اوج آسمونا میبره
لبخند ملیحشو ببین
دندوناشو نگاه کن دردونه خانوم رو
بالاخره تونستم یه عکس از مرواریدهای نازت بگیرم
دخملیم از روضه برگشته و خسته شده
فاطمه نازم , مقنعه نماز مامانیش رو پوشیده
عشق مادر و دختر به هم
نماز خوندم و خسته شدم , حالا روی شونه مامانم خوابم برده دیگه
دخملی ما رفته حموم و اومده , سرحال شده حساااااااابی
اکثرا بچه ها حموم که میرن , خوابشون میگیره و چند ساعتی میخوابن ...
دختر ما بازیش میگیره برعکس
فدای قد و بالات و ایستادنت بشم من مامان
و حالا ادامه بازی و تق تق زدن به بغل کابینت آشپزخونه
قربونت برم دختر 10 ماهه من , که بازی کردی و خوابیدی , ولی 10 دقیقه نشد که بیدار شدی
یه دفعه هم نمیدونم چرا اینطوری زدی زیر گریه
گریت هم قشنگه عزیزم
گریه نکن که دلم میگیره وقتی که اشکت رو میبینم