رقیه خاتون , سه ساله کربلا ...
بابا جونم چه طول کشید نبودنت
دلتنگی ... می دانم ... دلت بدجور گرفته و پر است ...
دلت خراب شده ... مثل ظاهرت ...
خرابه شده ای ... مشهور ترین خرابه ی تاریخ ...
چه تحملی داری که از هم نپاشیده ای. چه تحملی دارد عرش که روی سر عالمیان خراب نشده است... چه قدرتی داشته اند ملائک که جان نسپرده اند...
یادت هست؟
سر و صدایی که بلند شد و کاروانی که از راه رسید مگر فراموش شدنی اند؟
یادت به آن بانوی محترم هست ؟ آن که همه دورش را گرفته بودند و عمه صدایش می زدند؟
یادت هست چطور از این سو به آن سو می رفت و همه را تیمار می کرد؟
یادت به صدای قهقهه های مستانه ی نیزه داران همراهشان هست؟
یادت هست دخترک کوچک چطور خسته و زخمی به گوشه ات پناه آورد ؟ ناخن های شکسته ی کوچکش را یادت می آید ؟ خار های مغیلان ... در آن پاهای کوچک... دلت لرزید... مگر نه ؟
سه سال بیشتر نداشت ... این را از صدای کودکانه و جثه اش می توانستی بفهمی ... اما غم درون چشمانش برایت قابل درک نبود ...
گریه هایش یادت هست ؟
عمه را صدا می کرد و بابا را می خواست ... خدا را صدا می کرد و بابا را می خواست ... عمو عباسی که نمی دانستی کجاست را صدا می کرد و بابا را می خواست ...
همه عالم حریفش نمی شدند ...
دخترک کوچک بود ... از ته دل بابا را صدا می کرد و ... بابا نبود ...
عمه دلداری اش می داد ...
اما دختر فقط بابا را می خواست ...
و تو مبهوت این همه بی تابی دخترانه بودی ...
فقط این تو نبودی که بی تاب بودی ... صدای ناله های بانوی سه ساله که به آسمان رسید , خواب یزید بن معاویه هم بی تاب شد ...
بی تاب شدن خواب یزید همانا و ...
خبر دادند بابایش را آورده اند ...
در دل شاد شدی ... از این همه ناله های کودکانه به ستوه آمده بودی و دلت می لرزید از صدای خش گرفته ی دخترک ...
مردی با طبق آمد و طبق را جلوی دختر گذاشت...
می توانستی بهت و تعجب را در چشمان کوچک و زیبایش بخوانی...
مبهوت بهت کودک بودی و ندیدی چه بود که مانند تیغ بر قلب اش فرود آمد...
لب های ترک خورده و کوچک اش لرزید ...
«این چیست؟»
و تو تازه دیدی... دیدی که سری نورانی ... با لب های ترک خورده و محاسن خونین در طبق کنار دختر کوچک قرار داده شده...
دلت لرزید... خراب شدی... این چه بود در برابر این طفل؟
صدای ملعونی آمد...
«پدرت»
مات ماندی ... خراب تر از خراب شدی ... تازه فهمیدی خرابه های شام یعنی چه ... تازه فهمیدی در سرنوشت ات بوده که خراب باشی ... چرا که هر چه بودی و هر که بودی با دیدن این صحنه ها از هم می پاشیدی...
گل نازدانه ی پدر را دیدی... دیدی که چطور جیغ کشید و ناله زد و شیون کرد و سر را در آغوش کشید...
دیدی و شنیدی و ترک خوردی و نابود شدی...
تمام شکوه های دردانه ی پدر را شنیدی...
شنیدی شرح تمام سیلی ها و لگد هایی که تن نحیف و کوچک اش را کبود کرده بود...
جای تمام خار ها را دیدی...
شرح بی قراری رباب را شنیدی...
نمی دانستی علی اکبر کیست که این دختر بی قراری اش را می کند...
نمی دانستی علی اصغر کیست... عباس و قاسم چه کسانی هستند...
تو فقط عمه را دیده بودی و وقتی رقیه شرح حال عمه را برای سر پدر تعریف می کرد , از درون می پاشیدی و به خدا التماس می کردی دیگر نشنوی ...
دیگر تمام شوی و نبینی و شاهد نباشی و نشنوی ...
اما تو شاهد بودی ...
تو شاهد آن شکوه های دخترانه بودی ...
تو خیلی چیز ها دیدی و شنیدی ...
تو دیدی که روح شاهدخت حسین چطور در آغوش تو ... خرابه ی شام ... در کنار سر پدر ... جسم نحیف و آسیب دیده اش را رها کرد و به دیدار پدر شتافت...
و تو...
تو شاهد بودی ...
شاهد دل زینب... وقتی جسم سه ساله را در آغوش کشید و اشک بر صورتش جاری شد امانت حسین را به او بازگرداند...
تو تن رقیه را چون گنجی در دل نهفتی و آن چنان در آغوشش کشیدی که جای تمام زخم ها را تیمار باشی ...
+ بانوانه : روز سوم محرم ... روز شاهدخت حسین (ع) ... دختر سه ساله ابا عبدلله ... رقیه خاتون ... منبع منبع
+ بانوانه : بابا یعنی زندگی یک دختر... یعنی همه چیز یک دختر... خدایا... به حق قلب مهربان سه ساله ی ارباب , بابا ها را برای دختر هایشان حفظ کن...
+ نوای محرم -> لینک
برچسبها : یک قطره آب نثار دل های تشنه
میس کافه