7 ماهگی دخترم و برگشتنمون از مسافرت
سلاااااااااام به دخمل ماه و نازنین 7 ماهه خودمممممممممم
7 ماهگیتتتتتتتتتتت مبارکککککککککک دختر خوشگل و قشنگ مامانی من
و سلام به همه دوستای گل و نازنین و مهربونم که حتی اگه مدتی نباشیم و حتی اگه دیر به دیر آپ کنیم هم باوفا هستن و میان و بهمون سر میزنن و مهربانانه جویای حالمون هستن ...
دوستای خوبم ببخشید که بعد از برگشتن از سفر , زود نیومدم برای گذاشتن پست جدید
اولین دلیلش این بود که دیرتر از اونچه که قرارمون بود از سفر برگشتیم و چند روزی بیشتر از تعطیلات عید فطر رو در کنار خوانوادم موندیم .....
دومین دلیلش اینکه بعد از برگشتن هم خیلی کم وقت کردم تا بیام نت , دو روزی رفتیم خونه مادر جون دخمل بلا و یه روز هم ( روز جمعه ) رفتیم پیک نیک , خارج از شهر , و یه روز هم فاطمه جونی رو بردم مرکز بهداشت برای چک کردن قد و وزن 7 ماهگیش , مابقی اوقات هم که این دخملی بازیگوش و نازنازی من دیگه وقتی برام نمیزاره تا بتونم تایپ کنم , وقتی بیداره که همش باید بهش رسیدگی کنم و یا اینکه میخواد به لپتاپ دست بزنه و همش با دستش محکم بزنه روش , و وقتی هم که خوابه دارم کارهای عقب افتاده خونه رو بدو بدو انجام میدم و البته گاهی هم با عجله به وبلاگهای دوستان سری بزنم تا از حالشون با خبر بشم , به همین دلیل وقت نکردم عکسی آپلود کنم و یا خاطره ای از سفر و روزهای بعد از بازگشتمون بنویسم ..... , شبها هم که میخوابه این عزیز دل ما , من دیگه از خستگیییییییییییییییی نااااااااااااااااااااااا ندارممممممممممممم .
یه دلیل دیگه هم داره که مربوط میشه به خرابکاری دخمل بلااااااااااااااااا و بازیگوووووووووووووش من , که باعث شد بیشتر عکسهای سفرمون و این چند روز اخیر بعد از بازگشتمون پاک بشه و من حسابی خورد توی ذوقم و دمق شدم اساسیییییییییییی و حال آپ کردن برام نموند ..... , از قضا بیشتر عکسها و بهترینشون هم پاک شد و دیگه چیزی از عکسهای سفر و پیک نیک روز جمعمون به شهر کهک که رفتیم امامزاده و ناهار خوردیم و کلی عکس با لباسهای جدید فاطمه جونی ازش گرفتم نموند .....
همه عکسها رو مارک کردم از گوشی بابایی که بریزم توی لپ تاپ که شما دخملی خوشگل و نازنازی مامان بس که با دستت زدی روی گوشی , حواسم رو پرت کردی و اومدم نزارم بزنی که یه ضربه زدی و همه دیلیت شد و من هم اول اینجوری و بعد اینجوری و یه کم بعدترش هم اینطوری شدم
البته یه چندتایی از عکسهای سفر تبریزمون رو توی این پست به یادگار میزارم , گرچه اکثرشون خیلی با کیفیت نیست , چه کنیم دیگه , دخمل بلاستتتتتتتتتتتتت دیگه خانوم خانوماااااااااااااااا........
نازنین دختر من , 14 مرداد ماه 1393 , 7 ماهه شدییییییییییی
خیلی دوستت دارمممممممممم گل دختر من , نه , عاشقتممممممممم عروسکمممممممم
شنبه بردمت مرکز بهداشت , وزنت 8100 بود , بالا نرفته بود نسبت به ماه قبل , ولی پایین هم نیومده بود , گفتن چون وزن گیریت تا به اینجا خوب بوده و قد و دور سرت هم بالا رفته این ماه , مشکلی نداره بالا نرفتن وزنت , قدت 67.5 بود و 1 سانت و نیم بیشتر شده قد خوشگلت , دور سرت هم 43 شده بود , نیم سانتی زیادتر شده بود عزیزکمممممممممممممم .......
قربون قد و بالات برمممممممممممممم من نازنینممممممممممممممم
از وقتی 7 ماهه شدی ( تقریبا از روز سوم ورود به 8 ماهگی و خونه عمو ابوالفضل ) , یاد گرفتی تا روی دستهات بلند بشی , دستهات رو میزاری زمین و خودت رو روی دستهات بلند میکنی و با فشاری که روی نوک پاهات میاری به زورکمی خودت رو به جلو میکشی , اگه اینطوری پیش بری و به تلاشت ادامه بدی , فکر کنم به زودی بتونی سینه خیز و یا چهار دست و پا بری گل گلی من ....
امروز , یک هفته است که وارد ماه هشتم زندگیت شدی , دمر شده بودی و داشتی به تلاشت برای سینه خیز رفتن ادامه میدادی و پشتت به سمت تلویزیون بود , که یه دفعه تبلیغ لوسی پخش شد , مثل فشنگ روی شکمت چرخیدی و در عرض چند ثانیه کوتاه دور زدی و موقعیت قرار گرفتنت 180 درجه عوض شد و رو به تلویزیون قرار گرفتی , این سرعت عملت در چرخیدن روی شکم , اونم به خاطر شنیدن صدای مورد علاقت برام باور نکردنی بود .... , ( هر چی من و بابایی مهربونت , از این تبلیغات " به قول بابایی تبلیغات کذایی تلویزیون " , خوشمون نمیاد و بابایی گلت اکثر اوقات صدای تلویزیون رو هنگام پخش یه سری از این تبلیغات میبنده , برعکس برای تو بسیار جذابن و دوست داری و با شنیدن صداشون سریع برمیگردی و با علاقه خاصی زل میزنی به تلویزیون , که البته میدونم که اقتضای سنته عزیزکمممممممممممم )
تازگیها موهای هر کسی جلوی دستت باشه میکشی و رحم نمیکنی به موی کسی , من که از دستت مو ندارم دیگه , صورتمم تا جلو دستت باشه چنان چنگی میزنی که دلم از حال میره بلاااااااااااااااااا ....
تا به امروز فرنی آرد برنچ و حریره بادوم و شیره بادوم و سوپ و آب جوشیده خنک و گاهی آب میوه ( خیلی کم ) و یه کوچولو بستنی ( وقتی داشتیم میخوردیم خیلی نگاه کردی و منم خیلی کم چشوندم بهت ) , و آب بعضی خورشتها مثل مرغ رو بهت دادم عزیز دل من , دیروز غروب هم برای اولین بار زرده تخم مرغ رو به اندازه یه نخود , کمی با شیر خودم نرم کردم رو بهت دادم خوردی .... , خداروشکر غذا خوردنت فعلا بد نیست , گاهی خوب نمیخوری و گاهی بر عکس , خوب میخوری ..., سعی میکنم به زور وادار به خوردنت نکنم و هر وقت روز که میل داری بهت غذای کمکی میدم نازدونه مامانی ....
رنگ چایی رو خیلی دوست داری ( از همون ماههای اولت ) , و چایی خوردن من برات خیلییییییییی جذابه , وقتی من چایی میخورم با لبخندی به لب و خیلی با دقت و گاهی هم با تعجب به چایی خوردنم نگاه میکنی و توی این مدت چشم از فنجون چای برنمیداری , البته در این مورد شرمنده مامانی , دوست ندارم چای خور بشی و به چایی عادت کنی مثل خودم , برای همین هم بهت چایی ندادم تا به حال عزیز دل مامان .... , خودم هم میخوام دیگه خیلی کم چایی بخورم تا شما هم بهش عادت پیدا نکنی و مثل من افراطی چایی نخوری گلم که اصلاااااااااااا خوب نیست .....
و اما سفر تبریز , خیلی سفر خوبی بود , در اولین عید فطری که تو عزیز دلمون کنارمون بودی رفتیم سفر , اونم سفر به شهر مامانی , با اینکه کوتاه بود ولی خیلییییییییییییییی بهمون خوش گذشت و دلمون نمیومدبرگردیم و دوست داشتیم بیشتر بمونیم , ولی بابایی مهربون و نازنینت مرخصی نداشت و باید برمیگشتیم ,
فاطمه جونی خوشگل و خوب من , تو خیلی خوش سفر هستی, وقتی دو ماه و نیمه بودی هم با همدیگه رفتیم سفر , اصلا اذیتی برامون نداشتی و عالی بودیییییییییییییی توی طول سفر , حالا هم که 6 ماه و نیمه بودی و رفتیم سفر , بزرگتر شدی و شیطونتر , ولی بازم عااااااااااااااااااالی بود و ماه , موقع رفت و برگشت هم توی ماشین خیلی صبور بودی و خانوم , قربون صورت ماه و خواستنیت بشم من , بیشتر راه رو خواب بودی و گاهی هم که بیدار بودی با کنجکاوی تمام , مناظر اطراف رو نگاه میکردی و یا حواست به بابایی و رانندگیش بود ... , فقط موقع برگشت , دیگه آخرای سفر , کمی خسته شده بودی و گرمت شده بود , و دلت نمیخواست دیگه توی ماشین بمونی , که البته حق داشتی مامانی , خود ما هم دیگه خسته بودیم حسابی , تو که جای خود داری کوچولوی من , ما هم یه جایی اطراف ساوه , زیر چند تا درخت نگه داشتیم و پیاده شدیم و هم خودمون استراحت کردیم و هم شما حسابی دراز کشیدی و استراحت کردی و آب خوردی گل نازم , ( عکس هم گرفته بودم از این لحظات که البته شما زحمت کشیدی و پاکشون کردی خانوم خانوما .... ) , بعد از استراحت کوتاهمون هم دیگه تا وقت رسیدن راحت توی بغلم نشستی و مناظر اطراف رو نگاه کردی و کلی هم از ذوقت آواز خوندی فدای اون صدات بشه مامان , گاهی هم همینطور که بیرون رو نگاه میکردی با صدا میخندیدی و منم خندم میگرفت از این کارهای بانمکت نازدونه من ....
تبریز هم با همدگیه رفتیم ائل گلی و روستای کندوان و .... , یه روز هم رفتیم خونه آنا جون ( مادربزرگ خودم ) , و خلاصه کلللللللللللی خوش گذشت ....
مامان جون و خاله جون و زندایی جون از دیدنت کلی ذوق کردن , بعد از سه ماه میدیدنت و کلی خوشحال بودن از دیدنمون و به خصوص دیدن تو .... , میگفتن خیلی ماشاالله بزرگ شدی و بانمکتر و خواستنی تر شدی عروسک من .... , مامان جون که همش میگفت اونقدر فاطمه رو میخوام و دوستش دارم که نگو و نپرسسسسسسس .... , حیف که دایی جون گل و عزیز و مهربونت اونجا نبود , و بعد از برگشتن ما , اومد تبریز و با اینکه خیلی دلش میخواست ببینه تورو اما موفق نشد ..... , عوضش زندایی جون مهربون کلی فیلم ازت گرفت تا بهش نشون بده ....
خلاصه که جای همه شما دوستان خالی بود ......
برای دیدن عکسهای فاطمه جونی لطفا بفرمایییییییییییییییید ادامه مطلب
دخمل بلای خوشگل مامان , خونه مامان جونش در تبریز
فاطمه جونی نازدونم , خونه آنا جونیش ( مادربزرگم )
خونه آنا جون رفته بودیم و تازه از خواب بیدار شدی ,
و اومدی توی حیاط و بغل بابایی نشستی
قربون شکل ماهت برمممممممم من ,
با زندایی جون , روسری مامان جون رو سرت کردیم
رفته بودیم روستای کندوان ,
ما داخل رودخونه این روستا نشستیم ,
اگه دقت کنین به عکس پشت سرمون یه چشمه آب هست ,
که متاسفانه توش پر بود از زباله های مردم ,
از همینجا دوست دارم به هممون ( از جمله خودم ) بگم و گوشزد کنم :
که بیایین در حفظ طبیعت و محیط زیستمون کوشا باشیم ,
باور کنین که این طبیعت متعلق به خودمونه ,
امروز اگه کثیفش کنیم , فردا خودمون باید از طبیعت کثیف استفاده کنیم ,
و مطمئن باشیم بعدها هیچ لذتی از گردش و تفریح توی طبیعتی آلوده و کثیف نخواهیم برد ...
باور کنین همه جای این رودخونه , پر بود از پوست هندونه , سفره یک بار مصرف , پوشک بچه و انواع و اقسام زباله های دیگه .....
این وضعیت رو موقع برگشتمون از تبریز به قم , کنار اتوبان و در یک باغ شخصی , موقع خوردن صبحانه و استراحت کردن هم شاهد بودیم ..... , حالا اگه بریم یه باغ و ببینیم که دورتادورش حصار کشییدن و اجازه ورود بهمون نمیدن و نمیزارن حتی لحظه ای زیر درختاش استراحت کنیم آیا حقمون نیست ؟؟؟؟؟؟ آیا ناراحتی از منع ورودمون به باغهای شخصی حقمون نیست , وقتی باغ کسی رو که کلی زحمت کشیده و آبادش کرده , اونم کنار اتوبان و با کلی مشقت و سختی , آلوده به زباله های خودمون میکنیم ؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!
اینجا پشت عکس فاطمه جونی و توی رودخونه ,
سفره یک بار مصرف که پشت سنگها گیر کرده , دیده میشه ...
واقعا جمع کردن زباله ها توی یه کیسه و بردنش به جایی که سطل زباله باشه , خیلی کار سختی نیست ....
امتحان کنیمممم ......
خیلی حس خوبی بهمون دست میده وقتی اهیت میدیم به طبیعت و پیرامونمون
دوستدار طبیعت بودن خیلی لذت داره , خیلی خیلی
قربونت برم من عزیزمممم که مثل مامانی و بابایی از گردش و تفریح لذت میبری
کلا از طبیعت و فضای باز خیلی خوشت میاد
و همینطور از بچه هایی که اونجا باشن ,
چشم از بچه هایی که بازی میکردن توی رودخونه برنمیداشتی
حسااااااااااابی کیف کردی توی کندوان فندق مامان
فاطمه جونی نازنازی ما , شبی در خونه مامان جون مهربونش و در کنار بابایی گلش
فدات بشم که اینقدر راحت و آروم خوابیدی توی اتاق خاله جون مریم
یه شب رفته بودیم ائل گلی ,
هوا سرد بود و باد میومد و کلاه و لباس گرم تنت کردم ,
خیلی شب خوبی بود ...
دلم برای ائل گلی زیبا تنگ شده بود ... گرچه خیلی شلوغ بود ...
قربونت برم که به چراغها زل زده بودی ؛
البته کمی از شلوغی ترسیده بودی و اینطوری چسبیدی به من
اینم ائل گلی و توی چادره ,
مامان جون مهربون برا این باب اسفنجی رو خریده ,
تو هم خیلی دوستش داشتی و مدام خاموش روشنش میکردی ,
حسابی مشغول بازی بودی باهاش ,
فقط مدام یا میکوبیدی توی سر خودت و یا اطرافیانت ,
و به همین خاطر هم آخرش مجبور شدم ازت بگیرمش ...
اینم توی راه رفت به تبریزه ,
نزدیک زنجانه , تازه از خواب بیدار شدی .....
بابایی رفته وضو بگیره و بیاد ....
با کنسول ماشین بازی میکنی و هر چی صدات میکنم نگاهم نمیکنی
حساااااااابی مشغولی ...
توی راه برگشت به قم , کنار اتوبان و این همه هندونه و خربزه
پیاده شدیم و ما هم دلی از عزا درآوردیم ....
اینم یه حوض کوچیک با فواره آب که پر از هندونه و خربزه بود توش ,
و توی گرما خالی از لطف نبود ...
اینم فاطمه جونی ما که تازه از خواب بیدار شده و متعجب از این فضا
خیلی میخوامتتتتتتتتتتتتتتتت دخترمممممممممممم
عاشششششششششق این نگاهاتمممممممممم
حواست توی تلویزیونه و دیگه مامانی بی مامانی
یه وقتایی که من یا بابایی که صدات میزنیم ,
برنمیگردی سمتمون و میخوای اینطوری باهامون بازی کنی
میشنوی و همونطور که پشتت به ماست میخندی .....
حالا دیگه سر به سر ما میزاری خانوم طلااااااااااااااااا
از خواب بیدار شدی و اولش بی حالی و زل زدی به مامان
حالا دیگه کم کم به قولی یخت داره وا میشه ,
و شیطنتات شروع میشه ,
عاشقققققققققققق خنده هاتممممممممم جیگررررررررررررررر
صورتت مثل ماه میمونه , ماه شب 14 من
عاشق ناز و اداهاتممممممممممممممم عسللللللللللللللللللللللل
این لباسها هم ,
کادوی 7 ماهگی و عیدی عید فطرت از طرف من و بابایی مهربونت بود ,
مبااااااااااااااااااارکت باشه مامان
هفته اول ورود به 8 ماهگی ,
و اولین روروئک سواری رسمی دخملی ما
قربونت برم که از رورئکت هم میترسی ,
تا تکون میخوری و اونم تکون میخوره , به گریه میفتی ,
امروز کلی به آرومی باهات حرف زدم و بازی کردم تا یک ربعی توی رورئکت نشستی ,
امیدوارم به زودی بهش عادت کنی و ترست بریزه نازنین دخترممم
قربون این قد و بالای نازت برم من گل دخمل من
برای اولین بار کفش پات کردم خوشگلمم
...پاهاتو قربووووووووووون عروسکمممممممممم