تو خیلیییییییییی ماهی دخترمممممممم
سلااااااااااااااااااااااااااام نازنین دختررررررررررررررررر ماماننننننننننننننننننن
فدای این صورت ماهت بشم که اینقدر زیبا و معصوم و دوست داشتنیه عزیز دلم
عزیز دلم تو دیگه تقریبا 5 ماه و نیمه هستی
فدات بشم که دیگه چیزی به پایان شش ماهگی و نیم ساله شدنت نمونده دختر زیبا روی من
باورم نمیشه که اینقدر بزرگتر شدی , انگار همین دیروز بود که به دنیا اومدی و من از بس کوچولو بودی میترسیدم بغلت کنم و با احتیاط تمام بغلت میکردم و چقدرررررررررر دوست داشتم بغل کردن یه موجود خیلی کوچولوی دوست داشتنی رو که مال خودم بود و بسسسسسسسس , دوست داشتم محکم توی بغلم فشارت بدم اما نمیشد چون خیلی ضعیف و کوکولو بودی , با اینکه دلم و همه وجودم مملو از عشق و دوست داشتن تو بود اما حتی بوست هم نمیکردم چون دوست نداشتم خدایی نکرده مریض بشی گل کوچولوی من , خوب عوضش الان محکممممممممممم بغلت میکنم و میبوسمتتتتتتتتتت جای اون موقع هاااااااااااااا عزیزکمممممممممم .
همه لحظات با تو بودن خاطره انگیز بوده و هست و مطمئنا خواهد بود نازنین دختر من .
نمیدونی چقدر دوستت دارمممممممممم عزیز دلم , به شدت عاشقتممممممممم دختر نازنازی مامان , چقدر از کنار تو بودن خوشحالم و چقدر از مادری کردن برای دختر خوب و گل و دوست داشتنی مثل تو خدارو شاکر و خوشحالم .
فاطمه جونی من , تو خیلی شیرین و بامزه و دوست داشتنی هستی , تازگیها که خیلی بامزه تر از قبل شدی خوشمزه مامان , یه کارای با نمکی میکنی که نگو , حسابی دلبری میکنی و توی دل من و بابایی حسابیییییییی جا باز کردی دخمللللللللللللل بلااااااااااااااااااااا . کنجکاویات خیلی بامزه است , تا میشینی توی بغلم و دستت به پاهات میرسه , انگشتهای پات رو دونه به دونه میگیری و کلی بهشون ور میری و براندازشون میکنی , کلا این روزها در حال کشفی فدات شم , یه پا نیوتونی برای خودتا , دخملیییییییییییییی باهوش منی دیگه عزیزمممممممم .
وقتی از خواب بیدار میشی , من میام سراغت و تا نگاهت بهم میفته شروع میکنی به خندیدن و خودت رو حسابی لوس میکنی واسم و بعد هم دستات رو میاری بالا تا صورت من رو بگیری , صورتم رو میارم جلو و تو با دستهای زیبا و کوچولوت به صورت من دست میزنی تا همه جای صورتم رو کشف کنی نازدونه خانوم من و در این حال میخندی و دهن خوشگلت رو باز میکنی و لثه هات میزنن بیرون و همش بلند بلند میگی آوووووو آوووووو و من میخوام بخورمتتتتتتتتتتتتتتتت .
شیر خوردنت هم ماجراها داره برای خودش , چندین بار وسط شیر خوردن برمیگردی و این طرف و اون طرف رو نگاه میکنی , و یا دستت رو میاری بالا و با دقت انگشتات رو نگاه میکنی و در همین حال مچ دستت رو هم خیلی با مزه میچرخونی و زل میزنی بهش , حالا اگه درحال شیر خوردنت تلویزیون روشن باشه یا لپ تاپ باز باشه برمیگردی سمت اونا چندین بار , اگه بابایی هم خونه باشه که میخوای هم شیرت رو بخوری و هم نگاهش کنی و بابایی از این کارات خوشش میاد و بدتر میکنه و همش تا میخوای شیر بخوری صدات میزنه و تو برمیگردی و در همون حالت نگاهش میکنی و بابایی کلی از این ناز و اداهات کیف میکنه و دوستشون داره ,
{ حالا چه بر سر من می آید در این پروسه شیر خوردن ....... بمااااااااااااند }
کلا با بازیگوشی کامل شیر میخورییییییییییییییی بلااااااااااااااا و من باید کلی بشینم و شما با انواع و اقسام مدلها و بازی کردنها شیر بخوری .
یه هفته ای هست که دیگه وقتی دمر میشی , کاملا و بدون اینکه زود خسته بشی سرت رو بالا نگه میداری و همه جا رو دید میزنی و گاهی هم نگاهت به من میفته و شروع میکنی به خنده و توی این حالت خیلی ناز و دوست داشتنی تر میشی گل خوشبوی من , بعد هم همینطور که دمری روی شکمت میچرخی به طرف چیزهایی که میبینی عزیزممممممممم , سعی میکنی خودت رو به جلو بکشی و سینه خیز بری ولی فعلا موفق نشدی و فدات بشم که دماغت هم چند باری روی زمین کشیده شده و صدات دراومده نازنازی خانوممممممممممم .
چند روزی هم هست که حسابی دندون گیرت رو میخوری و به لثه هات میکشی , گاهی هم البته مک میزنیش و گاهی محکمممم گازش میگیری گل نازم , نمیدونم دلیلش دندونات هست یا نه , فعلا که خبری از دندونات نیست نازدونه من .
دو سه روز پیش غروب بهت میگفتم فاطمه زنبور چی میگه ؟ میگه وزززززززززززززززززز , با صدا میخندیدی و قهقهه میزدی و من عاشق اینجوری خندیدنتم .
یه روز هم دیدم که بدجوری داری دندون گیرت رو میکشی به لثه هات و بهت میگم : فاطمه , مامان , لثه هات میخاره ؟ دوباره با صدای بلند میخندیییییییییییییی , دوباره میپرسم و بازم قهقهه میزنیییییییییی , آخه این حرف من کجاشششششششش خنده داره دخملللللللللللللل .
یه چیز دیگه که باز هم خیلی بهش خندیدی با صدای بلند این بود که گذاشتمت توی کریرت و جلوت نشستم و گفتم قربون دماغ خوشگلت برممممم منننننننننننننن , میزدی زیر خنده , اونم بلنددددددددد , دوباره میگفتم : قربون دماغ کوچولوت برممممم منننننننننننننننننننن , باز میزدی زیر خندههههههههههههه و منم از خندت خندم گرفته بود , ای جانم , قربون بلند خندیدنات بشه مامان .
خلاصه که خیلیییییییییییییییییییی ماهییییییییییییییییی دخمل بلا .
دختر عزیز و نازنینم این روزها وضعیتت خداروشکر خیلی بهتر از قبل شده فدات بشم , دل دردهات خیلی آرومتر شدن و گاهی اونم خیلی کوتاه دلت درد میگیره و خداروشکر دیگه به خاطر دل دردهات گریه نمیکنی و شبها راحتتر میخوابی خدارو صد هزار بار شکرررررررررررر ,
یه مدت هم نظم خوابت به هم ریخته بود و شبها دوست داشتی تا دیر وقت بیدار باشی و بازی کنی که اونم خداروشکر خیلی بهتر شده و بعد از دادن قطره آهن آیروویت که از چهار و نیم ماهگیت شروع کردم خداروشکر خیلی بهتر شدی و شبها هم راحتتر خوابت میبره گل مامان , من هم 3 یا 4 ساعت قبل از وقت خوابت معمولا مشغولت میکنم تا نخوابی و شب رو راحتتر خوابت ببره نازدونه مامان , البته شب رو بارها و بارها برای خوردن شیر بیدار میشی ولی بعدش که خوابت سنگین بشه میخوابی شکرخدا عزیز دل من .
( البته به هم ریختن نظم خوابت همش به خاطر مهمونی رفتن و دیر برگشتنمون بود که بد خواب میشدی و عادت خوابت عوض شده بود و همین الانشم یه شب که میریم بیرون و دیر برمیگردیم و از وقت خوابت میگذره بدخواب میشی و کلی باید باهات کلنجار برم تا بخوابی )
{ مامان خانوم پس این دیگه تقصیر من نیستاااااااااااااا , مشکل از خودتونه مامانی خانوم }
کلا خداروشکر این روزها از همه نظر بهتر شدی و خانوووووومی شدی برای خودت ماشاالله و تنها مشکل عمده این روزهای تو فقط غریبی کردنت با اطرافیانه , اون هم خیلی بهتر شده ولی حل نشده و هنوز هم بغل کسی جز من و بابایی نمیری
( البته گاهی , اونم خیلی کم , ناپرهیزی میکنی و بغل بعضیها چند دقیقه ای میری ) و حتی اگه توی جمعی باشیم و غریبی و گریه هم نکنی , در حالی که به اطرافیان داری میخندی , به محض اینکه کسی بغلت کنه بعد از چند لحظه شروع میکنی به گریه کردن و میترسی و کلی طول میکشه تا آروم بشی .
البته من ریشه این ترست رو در ساکت بودن محیط خونمون یا کم بیرون بردنت نمیبینم , چون به محض برگشتن از تبریز این غریبی کردنت شروع شد , اونم در حالی که اونجا همه جا هم میبردمت و خونه مامان جون هم خیلی ساکت و خلوت نبود و به خاطر ما رفت و آمدشون زیاد بود ,
اما درست فردای رسیدن از تبریز توی خونه مادر جون با همه غریبی کردی حتی به قدری ترسیده بودی که توی بغل من و بابایی هم ساکت نشدی و تو که همیشه توی ماشین زود آروم میشدی و خوابت میبرد کلی طول کشید تا با ماشین بچرخیم و آروم بشی و بخوابی گلم , در واقع بعد برگشتن از تبریز اصلا فرصتی نبود که به ساکتی خونه خودمون عادت کنی و بعد به اون علت غریبی کنی با محیط اطراف و دیگران .
خود من که فکر میکنم برگشتن از مسافرتی نسبتا طولانی و به طور کامل عوض شدن محیط اطرافت اونم به صورت ناگهانی , باعث پیش اومدن ناگهانی این ترس از محیط و دیگران شد.
عمو حسین که از بس با دیدنشون زدی زیر گریه و غریبی کردی, بهت میگه خانوم اخلاقی
البته اینم بگم که عمو حسین شما که خیلی هم مهربونه یه شب که رفتیم خونه مادرجون , به مناسبت دمر شدن خانوم خانوما , همگیمون رو به یه بستنی بسیار خوشمزه مهمون کرددددددددددد .
عزیز دل مامان خداروشکر ترسیدنت از بقیه هم داره کمتر میشه و من امبدوارم که انشاالله به زودی خوب خوب بشه این مورد هم گل دختر من .
توی این 10 روز اخیر چند بار اتفاقات خیلی خوبی افتاد ..........
سه شنبه شب هفته گذشته ( 20 خرداد ) بعد از مدتی من و بابایی به همرا شما رفتیم پارکککککککککک , اولش که رسیدیم پارک , توی بغلم به بچه هایی که داشتن تاب بازی و سرسره بازی میکردن کلی با دقت نگاه کردی و بعد از 10 دقیقه خوابت گرفت و شروع کردی به غر زدن , منم کمی راه بردم شما رو و بعد هم سرت رو گذاشتم روی شونم که یه دفعه دیدم سر و صدایی ازت نمیاد و با کمال تعجبببببببببببببببببب متوجه شدم شما روی شونه من و برای اولین بار بدون شیر خوردن چشمات رو بستی و خوابیدی ,
من رو میگی ؟؟؟؟!!!!!! یه ذوووووووووووووووقی کردم که نگو , تا حالا به این راحتی نخوابیده بودی , حسابی هم خوابت سنگین بود و از سر و صدای اطرافت بیدار نشدی و من و بابایی هم بعد از مدتها دو تایی قدم زدییییییییییییم توی پارک و بستنی خوردیم و کلی گپ دو نفره زدییییییییییییم و شما هم خواب بودی و وقت برگشتن بیدار شدی , موقع برگشت هم رفتیم ساندویچ خوردیم و شام رو مهمون بابایی مهربون بودیم و شما هم که خانوووووووووووووووووووممممممممم بودی و گل و اصلا بیقراری نکردی و این شد یه گردش بهاری دلچسبببببببببببببببببب برای من و بابایی و البته خود تو عزیز دلممممممممممم .
شنبه شب (24 خرداد ) هم تولد سارا سادات دختر عمه گل و نازنین شما بود که شب رفتیم خونشون , اولش ساکت بودی ولی بعدش هم وقت خوابت رسیده بود و هم غریبی کردی با بقیه , کلا از جایی که شلوغ باشه خیلی خوشت نمیاد و خیلی زود خسته میشی و خوابت میگیره و دوست داری دیگه بریم و حساااااااااااااااابی بیقرار رفتن میشی , ( در این مورد مثل بابایی مهربونت هستییییییی ) , { امان از وقتی که جایی باشیم و خسته بشی و خوابت بیااااااااااااااااااادددددددددد }
خلاصه با بابایی بردیمت توی کوچه و کلی دور زدیم تا آروم شدی و حال و هوات عوض شد , بعد برگشتیم ولی فقط چند دقیقه آروم موندی و تا نشستیم سر سفره شام با دیدن بقیه گریت گرفت , دوباره بابایی بردت بیرون و یه کم بعد من هم اومدم پیشتون که دیدم توی بغل بابایی خوابت برده , منم بغلت کردم و نشستم توی حیاط عمه جون اینا , نیم ساعتی توی بغلم خوابیدی , بعد اومدیم بالا , ولی چند دقیقه بعد از بالا رفتن به خاطر وجود صدا در اطرافت بیدار شدی ( یه همچین خواب سبکی داری شما ) البته چون نیم ساعتی استراحت کرده بودی سرحالتر بودی و خداروشکر طول مدت تولد رو دیگه گریه و بیقراری نکردی و با دقت همه چیز رو نگاه میکردی و در حال بررسی بودی حساااااااااااااابی , از همه بیشتر هم سارا سادات رو نگاه میکردی که کلاه بوقی سرش بود و ریسه های تولد چون براق بودن برات خیلی جالب بود و توجهت رو جلب میکرد .
اما دیگه آخرای تولد خسته شدی و حسابی هم گرمت شده بود و هم خوابت گرفته بود و کلافه و بیقرار شده بودی , آخه از وقت خواب شبت کلی گذشته بود و ما هم به همین دلیل زودتر از بقیه خداحافظی کردیم و اومدیم خونه تا تو عزیز دلم بیشتر از این اذیت نشی فدای قد و بالات بشممممممممممم من .
یکشنبه شب ( 25 خرداد ) هم دوباره یه تجربه دیگه برای پارک رفتن داشتییییییییییییییییم که مثل پارک رفتن قبلی عاااااااااااااااااااااالییییییییییییییی بود , کلا به پارک خوووووووووووووووب جواب میدی گویاااااااااااااااااااااااااااااااااا ,
سالگرد ازدواج پسر عمو بهروز بود و دعوت شده بودیم پارک , خیلی خوش گذشت , اولش که رسیدیم توی بغل بابایی نشسته بودی و بعد هم با بابایی رفتین دور زدین , یه کم بعد هم اومدی پیش خودم و همینطور که سرت روی شونه من بود و با هم قدم میزدیم خوابت برد و تا وقت شام توی بغلم خوابیدی , و باز هم من کلللی ذووووووووووووووووق زده شدمممممممم , بعد هم وقت شام بیدار شدی و سرحال بودی خداروشکر و بیقراری نکردی گل نازممممممممم . یه بار هم رفتیم توی ماشین و شیر خوردی و برگشتیم و یه چرخی توی پارک زدیم و اومدیمممممممممممممم خونه . خیلییییییییییییییییی ماه بودیییییییییی دخترممممممممممم .
روز سه شنبه ( 27 خرداد ) هم بردمت خونه همسایه گلمون ( خونه محمد مهدی کوچولو و فاطمه جون ) برای ختم انعام و مولودی که واقعااااااااااااااااااااااا بی نظیر و عالی بودی اونجا و خیلی آروم توی بغلم نشستی و با دندونگیرت مشغول بودی نازنازی مامان . مامانی قرآن خوند و تو هم گوش دادی و آروم توی بغلش نشستی نازنینم, فقط آخرای مولودی از صدای بلند هلهله خانومها یا همون ( کل زدن ) ترسیدی و گریه کردی که منم زود آوردمت پیش بابایی تا اذیت نشی گل قشنگمممممممممممممممم ولی بعدش خودم دوباره برگشتم مولودیاااااااااااا...
روز شنبه ( 31 خرداد ) هم دوتایی رفتیم ختم صلوات خونه یکی دیگه از همسایه های عزیزمون که باز هم بی نظیر و ماه و عالی بودی و تازه بغل یکی دو نفر هم رفتییییییییییی بی اینکه گریه کنی خوشگلمممممممممممم .
واقعا خیلی خوووووووووووووووب و عااااااااااااااااااالی بودی دخترممممممممممممم و این چند تا مهمونی اخییییییییییررررررررررررررر خیلی به من چسبیددددددددددددد خداروشکرررررررررررر .
برای دیدن عکسهای فاطمه جونی به ادامه مطلب بروییییییییییییییید لطفاااااااااااااا
دوستای خوبم توجه توجه : ( از اونجایی که بعضی از دوستانم به خاطر زیاد بودن عکسها برای باز کردن وبلاگم دچار مشکل شدن از این پست به بعد عکسها در ادامه مطلب قرار خواهند گرفت )
این عکست رو بعد از برگشتن از ختم صلوات گرفتم دخترررر خوشگل و ماهممم
برای سالگرد ازدواج پسر عموت هم از همین گل سر استفاده کردی
این تل رو عاطفه جون , دختر عموی گل و مهربونت برات بافته عزیز دلم ,
عاطفه جونممممممممممم ممنوووووووووووووونممممممممممم
با تعجب بابایی رو نگاه میکنی , قربووووووووووووون چشمای نازتتتتتتتتت
این عکست رو بعد از برگشتن از مولودی گرفتم نازدونه منننننننننننننننن
از بس وول میخوری نمیشه ازت عکس گرفت دخمللللللللللللل بلاااااااااااا
برای تولد سارا سادات هم از همین لباس و گل سر استفاده کردی عسلللللللللللل
قربون خنده و ذوق کردنت بره مامان
از بس ازت عکس گرفتم و تو وول خوردی و عکست خوب نشد خودتم شاکی شدی اینطوری
توی بغلم در حال شیر خوردن خوابت برده بود ,
که یه دفعه از خواب پریدی و اینطوری زل زدی به من
بین خواب و بیداری هستی قربووووووووووووون چشمااااااااااااااات
قربون این کنجکاویاااااااااااااااااااات برم فندقممممممممممم
آخرش میخورمتتتتتتتتتتتتتت من عسلممممممممممممم با این نگاهات
عزیزمیییییییییییییییییی , عششششششششق مامانی
داشتی دندونگیرت رو با ملچ و مولوچ میخوردی ,
تا خواستم ازت عکس بگیرم انداختیش و زل زدی به من جیییییییییگرررررررر
لباشو ببین
از این همه عکس گرفتنهای مامانی در عجبییییییی ؟
فدای این ژست گرفتنتتتتتتتتتتتت
( مامانی اشلا معلوم هشتش چی کال میکنی آخه , )
( از راه نرسیده همش عکس , همش عکس )
این هم مدل عجیب خوابیدن شما در شب
چقدر آخه بدخوابی شمااااااااااا عزیز دلممممممم
تازه این همه بالش دورت چیدمممممممم لااقل از روی تخت پرت نشی پایین