فاطمه دوست داشتنی مافاطمه دوست داشتنی ما، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

دخمل بلا , نور چشمی و عزیز دل مامان و بابا

دست و جیغ و هوررررررررراااااااااا. اسم دخمل بلا انتخاب شددددددد

    اسم خانوم خانوما , دخمل بلا ,  فاطمه  , انتخاب شد . هورررااااااااااا     عزیز دلم  ,  قند عسلم  ,  دخملی گلم ,  سلام     از روز تولد بابایی به این ور چیزی برات ننوشتم , اما امروز یه خبر خوب برات دارم , بالاخره اسمت رو من و بابایی انتخاب کردیم دخملییییییییییی من .   فدای تو بشم الهی . اسمایی که برات در نظر گرفته بودیمو که برات نوشته بودم قبلا . آخرش تصمیم گرفتیم بین   فاطمه  و  طهورا  و  حلما   یه اسم  رو  برات انتخاب کنیم .   بابا...
4 شهريور 1392

تولد بابا محمد مبارک

سلام دختر گل و نازنینم , سلام دخملی مامان   امروز تولد بابا محمده .  میدونم که میدونی  , چون خیلی راجع بهش با هم حرف زدیم . عزیز دلم ممنون که دیروز همکاری کردی و اجازه دادی تا من کیک تولد بابایی رو بپزم و کمترین حالت تهوع و دل درد رو داشته باشم . بابایی کلی خوشحال شد و از هر دومون تشکر کرد. میدونی بابایی یه جایزه هم بهت داده نازنینم , چون به یادش بودیمو تولد گرفتیم دو تایی براش . بابایی مقداری پول گذاشت کنار تا بریم خرید و  برای تو کلی خرید کنیم و هر چی دوست داشتیم واسه تو دخمل نازمون بخریم که وقتی به دنیا میای ازشون استفاده کنی . دستت درد نکنه بابا محمد گل و مهربون . ...
1 شهريور 1392

کادوی تولد بابایی از طرف دخمل بابا

سلام بابایی خوب و مهربونم   همیشه شما با من حرف میزنین و برام خاطره مینویسین اینبار دیگه نوبتیم که باشه نوبت خودمه دیگه  , آخه نمیدونی چه خبرهههههه تولد بابایی منههههههههه .   تولدتون مبارکککککککککک    . بوس بوس بوس . هزار تا بووووووووووووووووووووووس.   مامانی میگه فردا تولد شماست یعنی 1 شهریور.         چند روزه که هم فکر خودشو مشغول کرده هم منو . کشته منو این مامانی بلا از بس فکر میکنه چی کار کنه که خیلی خوشحالتون کنه. البته منم دست کمی از مامانی ندارما , میخوام سعی کنم که شما رو خوشحال کنم آخه شما بابایی مهربون و عزیز...
31 مرداد 1392

دخمل کوچولوی نماز خون من

سلام دخمل شیطون بلای من .     این روزا همش دارم به تو فکر میکنما عزیزم . دلم میخواد برات بهترین مادر باشم ,امیدوارم بتونم نازنینم . این روزا وقتی نزدیک نماز مغرب میشه حسابی شروع میکنی به تکون خوردن . تا نیم ساعتم بعد از اذان داری وول میخوری و به مامانی لگد میزنی وروجکم .     حتما که توام  خدارو شکر مثل این دخملایی که عکسشونو پایین گذاشتم نمازخونی اونم اول وقت . انشالله . مامانی و بابایی خیلی دوستت دارن و بی صبرانه منتظرتن تا سالم به دنیا اومدن و نفس کشیدناتو ببینن . دوستت دارییییییییم نفسممممممممم     چه دختر خوشگل نماز خونی . فدای سجده کردنت با اون کنجکاویت ...
30 مرداد 1392

تکون خوردنا و لگد زدنای دخمل بلا

سلام دخمل بابا , عزیز دلم , شیطون بلا   این روزا خیلی خیلی شیطون شدیا عزیزکم . اونقدر تکون میخوری و  ورجه وورجه میکنی که نگو . یه وقتایی شبا نمیزاری بخوابما نازنازکم .   قربون تکون خوردنات برم که من عاشقشونم   اگه توی طول روز یکم تکون نخوری حوصلم سر میره عروسک من , باورت میشه ؟  آخه خیلی انتظار کشیدم تا تکونات شروع بشه . البته همه میگفتن دختر تنبله دیر تکون میخوره  اما  تو  دختر  زرنگ مامانی هستی و زیاد مامانیو منتظر نذاشتی و زود تکون خوردی . حالا هم هر روز تکون میخوری اونم زیاد , یه وقتایی یه لگدایی میزنی که نگو  , من عاشق لگد زدن...
28 مرداد 1392

انتخاب اسم برای دخمل بلا

سلام کوچولوی ناناس من   این روزا اگه گفتی کار منو بابایی چیه؟؟   انتخاب یه اسم با معنی و زیبا برای تو خوشگل خانومیمون , دخمل گلمون   از وقتی که فهمیدیم تو یه دختر نانازی هستی توفکریم ببینیم چه اسمی انتخاب کنیم که هم قشنگ و زیبا باشه هم با معنی و با مسما   اما یه مشکل کوچولو موچولویی هست اونم اینکه یه لیست من نوشتم یه لیست بابایی. بگو خوب ؟ اما فقط یه اسم مشترک بین این همه اسم توشون وجود داره بقیه از زمین تا آسمون فرق داره . تازه اونم خیلی امیدی بهش نیست  آخه میدونی چرا ؟    چون تنها اسمی که من میدونم بابایی خیلی خیلی دوست داره و دلش میخواد اون اس...
27 مرداد 1392

من دخمل دار شدم

سلام فرشته کوچولو و آسمونی من   این اولین مطلبیه که دارم تو وبلاگت میزارم عزیز دلم.   امروز چهارشنبه است 23 مرداد ماه سال 92 . تو توی 18 هفته هستی .   من دقیقا پریروز یعنی 22 مرداد فهمیدم که  این فرشته کوچولویی که خدا چند ماهه به من و بابایی هدیه کرده , یه دختر خوشگل و مامانیه.   نمیدونی وقتی رفتیم سونوگرافی چه استرسی داشتم . من و بابایی فقط دعا میکردیم که سالم باشی و همه چی  رو به راه باشه.   وقتی دکتر با دقت داشت توی مانیتور نگات میکرد دل تو دلم نبود که الان چی میگه . وقتی دیدم خیلی طول کشید پرسیدم خانم دکتر سالمه؟ گفت آره همه چی خوبه. خیلی خوشحال شدم.   ...
23 مرداد 1392